Part 16

349 60 6
                                    

دستاشو شست و شیر آبو بست. قبل از بیرون اومدن از دستشویی مطمئن شد که حالت چهرشو سرحال بگیره. با وارد شدن به اتاق به پسری که روی تخت دراز کشیده بود و با گوشیش مشغول بود نگاه کرد. جلوتر رفت و کنارش لبه‌ی تخت نشست.
-بهتر شدی؟
لبخندی برای دلگرمی دادن بهش زد و گوشیشو کنارش گذاشت.
-آره. حالم خوبه.
از حالت درازکش دراومد و روی تخت نشست.
-میدونی تهیونگ. مدت زیادیه که اعصابم ضعیفه. بعضی اوقات تبدیل به حمله عصبی میشه و بعضی اوقاتم به معده‌م میزنه.
تهیونگ نگاه غمداری به پسر رو‌به‌روش انداخت. شنیدن سختی‌هایی که کشیده فقط قلب دلباخته‌ش رو زخم می‌کرد. پسر کوچیکتر دستشو روی شونه‌ش گذاشت.
-فقط کافیه دارو بخورم تا خوب شم. دیدی؟ مثل الان.
جونگکوک سعی داشت تا با خوب نشون دادن حالش، نگرانی پسر رو برطرف کنه؛ اما فقط خودش می‌دونست که توی اون لحظه چقدر دلش می‌خواد گریه کنه.
وقتی که تهیونگ به سختی پسر کوچیکتر رو از راهِ کنارِ دیوار رد کرده بود و به اتاقش رسونده بود، سریعاً داروهاش رو بهش داد و توی مدت کمی حال پسر بهتر شد. خواب کوتاهی کرد و تهیونگ تمام مدت توی اتاق پسر مونده بود و حالا کنار هم بودن.
تهیونگ کمی روی تخت جابه‌جا شد و دست چپ پسر رو توی دستاش گرفت.
-کوک. می‌خوای درموردش حرف بزنیم؟
از موقعیتی که برای پسر درست کرده بود آگاه بود اما حس می‌کرد شاید اگه‌ همین الان درموردش حرف بزنه، خیلی راحت تر بتونه باهاش کنار بیاد و به افکار توی ذهنش فرصت بال و پر دادن نداشته باشه.
جونگکوک فقط به گوشه‌ای از تخت خیره شد. چیزی برای گفتن داشت؟ باید می‌گفت نزدیک‌ترین دوستش فقط به خاطر منفعتش ولش کرده؟ باید بهش می‌گفت که براش یه موجود بی‌ارزش بوده؟ از کجا باید شروع می‌کرد؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خلاصه ترین روش برای توضیح دادن رو انتخاب کنه.
-بهم گفت همه‌ش زیر سر پدرم بوده. اون ازش خواسته که در ازای چیزی که بهش میده ازم فاصله بگیره و اونم اینکارو کرد.
دست پسر رو بیشتر فشرد و با شستش نوازش کرد.
-مهم نیست. دیگه تموم شده.
سر تکون داد و به سمت تهیونگ خم شد. سرشو روی شونه‌ی پسر گذاشت. شاید زندگی اگه می‌دونست چقدر داره براش می‌جنگه، دست از زخم زدن بهش بر می‌داشت. شاید این دفعه کم می آورد، اگه امشب آغوشی برای پناه بردن بهش رو نداشت...
.
.
.

با بی حسی ناشی از نفرت به پسر مقابلش خیره شده بود. وقتی داشت توی باغ قدم می‌زد سر و کله‌ش پیدا شد و الان دور فواره‌ی الهه روی صندلی نشسته بودن و منتظر بود تا پسر سریعتر حرفاشو بزنه و بره.
-میدونی کوک. از اینکه اونطوری صحبت کردم متاسفم. اصلا قصدم این نبود.
چشماشو توی کاسه چرخوند و نگاهشو ازش گرفت.
-من واقعا متاسفم. میتونیم دوباره شروع کنیم.
کمی به جلو خم شد و منتظر جواب پسر کوچیکتر موند. جونگکوک به سمتش برگشت و دست به سینه شد.
-ببین هری، من یه اعتقادی دارم. میدونی چیه؟
از روی صندلی بلند شد و به سمت پسر رفت. کنارش ایستاد و به چشم‌هاش خیره شد.
-اینکه آدما توی قرار اول بخش بزرگی از شخصیتشونو لو میدن.
روی زانوهاش خم شد و نیشخندی گوشه‌ی لبش نشست.
-و حدس بزن چیه؟ تو هم امتحانتو پس دادی.
دستاشو توی جیبش فرو برد و نگاهشو ازش گرفت.
-دیگه دور و بر من پیدات نشه وگرنه تو هم با اون شخصیت دیگه‌م مواجه میشی.
به سمت ورودی کاخ قدم برداشت که با حرفی که از پسر بزرگتر شنید سر جاش خشک شد.
-خیلی شجاعی که با پرنس قرار میذاری.
نفسش توی سینه حبس شد و کل سرش از عصبانیت داغ شده بود. به عقب چرخید و با چند گام بلند خودشو به پسر رسوند و با عصبانیت بهش خیره شد.
-تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
نیشخندی زد و دستشو توی موهاش فرستاد.
-درسته؛ به من مربوط نیست اما خیلی دلم می‌خواد بدونم وقتی این خبر به گوش خانواده سلطنتی برسه چه اتفاقی میفته.
دست‌هاش که توی جیبش بود رو مشت کرد و محکم فشار داد.
-بگو چی می‌خوای؟
با صدای ضعیف اما کوبنده‌ای غرید. نیشخند هری پررنگ تر شد.
-جوابش خیلی ساده‌ست جونگکوک.
دستشو روی شونه‌ی پسر گذاشت و چند بار آهسته ضربه زد.
-تو رو.
با اتمام حرف پسر، بلافاصله دست مشت شده‌ی جونگکوک بالا اومد و روی صورت پسر نشست. از مشت محکمی که خورده ‌بود صورتش جمع شد و گوشه‌ی لبش پاره شد.
پسر کوچیکتر جلو رفت و یقه‌ش رو گرفت.
-هیچ غلطی نمیتونی بکنی حرومزاده.
یقه‌ش رو با شدت ول کرد که هری کمی به عقب پرتاب شد اما تعادلشو حفظ کرد و همونطور که انگشتشو روی زخم گوشه‌ی لبش می‌کشید تک خنده‌ای کرد.
-مطمئن باش پشیمون میشی جونگکوک.
با عصبانیتی که هر لحظه بهش اضافه میشد به سمت کاخ پا تند کرد تا چشمش به اون لعنتی نیفته. در همون حال فریاد هری به گوشش رسید و خشمش رو بیشتر کرد اما سعی کرد توجهی نکنه.
-یادتون نره دفعه‌ی بعد راهرو رو برای بوسیدن انتخاب نکنین.
نمی‌فهمید چرا هر دفعه باید یه مشکل به مشکلاتش اضافه می‌شد. اینکه دنیا توی تلافی کردن اون رو هدف گرفته بود براش به اندازه کافی دردناک بود.
به سمت کتابخونه که می‌دونست تهیونگ الان اونجاست قدم برداشت. هنوز از عصبانیتش کم نشده بود و اخم‌هاش توی هم گره خورده بود.
با رسیدن به کتابخونه سریعاً در رو باز کرد و وارد شد. بعد از بستن در با چشم‌هاش بین اون همه قفسه دنبال تهیونگ می‌گشت. پسر بزرگتر با شنیدن صدای در از پشت قفسه به سمتش اومد. وقتی حالت چهره‌شو دید با نگرانی بهش نزدیکتر شد.
-کوک، چیزی شده؟
فقط صدای نفس های بلند پسر رو شنید که نزدیکتر رفت و صورتش رو قاب گرفت.
-تهیونگ من خسته شدم. دیگه نمی‌خوام اینجا بمونم.
نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده ولی می‌دونست الان زمان خوبی برای پرسیدن نیست.
دستاشو دور بدنش حلقه کرد و پسر کوچیکتر رو به آغوش فشرد.
-ممیفهمم. عیبی نداره. می‌خوای چند مدت باهم از اینجا بریم؟
نگاهش رنگ تعجب گرفت و از آغوش پسر بیرون اومد.
-بریم؟ منظورت چیه؟
همونطوری که موهای پسر رو نوازش می‌کرد جواب داد.
-پدر و مادرم برای مدتی به یکی از کاخ ها توی لیون رفتن. میتونم هماهنگ کنم که تا اون موقع یکم از اینجا فاصله بگیریم.
نفوذ تهیونگ؟ هیچوقت ازش نپرسیده بود که چطور این همه کار رو بدون متوجه شدن کسی انجام میده. تنها چیزی که می‌دونست اینه که بهش اعتماد داره.
-خوبه.
آغوشش رو برای پسر باز کرد و دوباره گرمای وجود همدیگه رو احساس کردن.
.
.
.

Espoir (vkook)Where stories live. Discover now