در غمهایم غوطه ور بودم و این اوج شکستن بود. ولی نه شکستنی که صدایش گوشها را خاموش کند؛ شکستنی بی صدا و تاریک.
و من اوج این شکستن را زمانی یافتم که بعد از پریدن از کابوسهایی که خودت مسببش بودی، به دنبالت گشتم تا به آغوش غریبهات پناه ببرم.
غریبهی خاطرهانگیزم؛ بی رحمانه آغوشت را از من دریغ کردی تا سرگردان باشم.
همواره امید روزی را دارم که دوباره نگاهم را به چشمان آشنایت بدوزم و به خانه بازگردم.زنجیر گردنشو با انگشتاش به بازی گرفته بود و گاهی اون فلز سرد رو به لب هاش میرسوند. با توقف ماشین و باز شدن در، به سمت عمارت حرکت کرد. از اون مکان نفرینشده بیزار بود. دیوارهای اون خونه مثل چنگی روی قلب و روحش بودن و تک تک لحظات زجرآور گذشته رو به یادش میآوردن. دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و بدون توجه به خدمتکارایی که براش تعظیم میکردن به طبقه بالا رفت. تقهای به در زد و داخل رفت.
مثل همیشه اون مرد روی تخت دراز کشیده بود و در حال مطالعه بود. به سمت میز کنسول کنار تخت رفت و نگاهی به داروها انداخت. مرد بعد از چند سرفهی مکرر کتاب رو بست و عینکش رو از چشمهاش برداشت. با صدای ضعیف و خستهای پسرش رو صدا کرد.
-بالاخره اینجایی! چه سعادتی نصیبم شده.
جملهش رو با سرفههاش خشکی که میکرد به پایان رسوند. جونگکوک بی اهمیت روی داروها رو میخوند و از بابت کامل بودنشون مطمئن میشد.
-مطمئنا خودم هیچوقت نمیخوام اینجا باشم پدر.
آخرین قرص رو روی کنسول پرت کرد و دستاشو توی جیبش فرو برد.
-اما خدمتکاراتونم مثل خودتون پیر شدن. بهتره برای خودتونم که شده آدمای بهتری استخدام کنین.
به چشمهای مرد نگاه نمیکرد و هردوشون دلیلشو میدونستن. خیلی وقت بود که جونگکوک پدری نداشت. درسته که اسم اون مرد هنوز به عنوان پدرش توی شناسنامهش بود اما پدرش رو خیلی وقت ها پیش کشته بود. توی ذهنش، توی خاطراتش، توی درداش و توی عشق نافرجامش.
-فکر نمیکردم بهم...اهمیت بدی.
-نمیدم.
مرد با سرفههای مکرر جملهش رو به زبون آورد و جونگکوک بی درنگ جوابشو داد.
مرد لبخند تلخی زد. از ۹ ماه پیش که فهمیده بود مبتلا به سرطان ریه شده اوضاع خوبی نداشت. همیشه دستگاه اکسیژن و اسپری های متعدد کنار تختش بود. صداش خشدار و گرفته بود.
وقتی جونگکوک این موضوع رو فهمید هیچ واکنشی نشون نداد. در واقع هیچ حسی نداشت. نه شادی و نه غم. براش مهم نبود که چه اتفاقی قراره بیفته و دلیل امروز اونجا بودنش هم این بود که زک ازش خواسته بود تا یه سر به پدرش بزنه. اولش جونگکوک مخالفت شدیدی کرد اما زک با نرم کردنش تونست برای یه بار مقصد جونگکوک رو به اون عمارت تغییر بده.
یقهی پیرهن بازش که تتوهای تقریبا جدید روی سینهش رو به نمایش میذاشت رو با دست کمی جمع کرد. به سمت در برگشت و همونطور که قدم بر میداشت گفت.
-امیدوارم چیزی که لیاقتتونه براتون اتفاق بیفته پدر.
با بسته شدن در، این صدای نفسهای خستهی مرد بود که توی اتاق میپیچید.
.
.
.
YOU ARE READING
Espoir (vkook)
Fanfiction•Name: Espoir •Couple: Vkook •Genre: Drama, Angst, Romance, Royal, Smut •Written by: Yashil •Summary: جونگکوک پسر رئیس جمهور کره، به خاطر سیاست پدرش، نمیتونه به همجنس خودش گرایش داشته باشه. جونگکوک گذشتهی تلخی سر نبایدهای زندگیش داره. پدرش این مو...