Season2 Part6

200 33 1
                                        

* میدونم خیلی خیلی وقت بود که نبودم اما واتپد یاری نمیکرد و به مشکل خورده بود. متاسفم از نگاه منتظرتون:)

*
*
*

بند بند وجودم برای بوسیدن دوباره‌ات بی قراری می‌کند عزیزکرده‌ی من؛ حیف که خیلی وقت‌ است خودت را از من دریغ کرده‌ای.
بوسه‌ای بر پلک‌های چشمان کهکشانت میزنم و ازت دور می‌شوم؛ آنقدر دور که انگار غریبه‌ای بیش نیستم...










به سختی چشماشو از هم فاصله داد. امروز روز تعطیلش بود و از اونجایی که شب رو به خوبی نخوابیده بود، بیدار شدن براش سخت به نظر می‌رسید. قوسی به بدنش داد و پشت دستاشو روی پلک‌هاش مالید.
از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس رفت. موهای مشکیش توی صورتش ریخته بود و تیشرت اورسایزی تنش بود. جلوی آیینه‌ی روشویی ایستاد و چند مشت آب توی صورتش پاشید تا مستی شب گذشته از سرش بپره.
بعد از اتمام کارش داخل سرویس، به اتاقش برگشت و به سمت گوشیش رفت تا نوتیفیکیشن هاشو چک کنه. شماره‌ی ناشناسی بهش پیام داده بود.
اخم ریزی کرد و موهاشو با دست آزادش از جلوی صورتش کنار زد. پیام رو باز کرد که با نوشته‌ی جی وون مواجه شد.
"صبحت بخیر مرد. امیدوارم مزاحمت نشده باشم، اگه امروز بیکاری خوشحال میشم به یه قهوه دعوتت کنم. "
لبشو به دندون کشید و اخمش شدیدتر شد. نفسشو کلافه بیرون داد و صفحه‌ی گوشی رو خاموش و روی تخت پرتش کرد.
جی وون پسر خوبی بود، محترم بود و زیبا به نظر می‌رسید. اما جونگکوک می‌دونست که توانایی مدیریت یک رابطه‌ی جدید رو نداره؛ مخصوصا با رفتارای اخیر تهیونگ که باعث شده بود بیشتر از قبل از خودش و تصمیماتش متنفر بشه.
گوشی رو برداشت و فورا جوابشو تایپ کرد و اون رو توی جیب شلوارش فرستاد.
.
.
.

از ماشینش پیاده شد و وارد اون عمارت برزخی شد. قدم‌هاشو کوتاه و آهسته بر می‌داشت. عینک دودیش رو روی موهای قهوه‌ایش گذاشت و دست هاشو توی جیبش فرو برد.
یکی از خدمه بهش نزدیک شد و تعظیم کوتاهی کرد.
-عصر بخیر قربان. آقای جئون توی اتاقشون تشریف دارن.
سر تکون داد و بدون تغییر قیافه از پله‌ها بالا رفت. اتاق اون مرد رو بلد بود. جلو رفت و به آرومی در زد.
نفسشو آهسته بیرون فرستاد و در رو باز کرد. مردِ خسته و بی حال روی تخت دراز کشیده بود. جلو رفت و نگاه دقیقی به مرد انداخت.زیر چشماش گود افتاده بود و وزن زیادی کم کرده بود.
پلکی زد و کنار مرد ایستاد. دکمه‌ی کتشو باز کرد و نگاهشو به چشمای‌ مشکی مرد دوخت.
-خیلی وقته که ندیدمت.
صدای خش‌دار مرد به گوشش رسید که پوزخندی زد.
-باید حرف بزنیم.
از اینکه بالاخره اون مرد شیطان صفت رو بی دفاع می‌دید، حس شادابی داشت.
مرد دستای لرزونشو بالا آورد و به صندلی کنار تخت اشاره زد تا پسر بشینه.
روی صندلی نشست و ارنج‌هاشو روی زانوهاش گذاشت.
-۱۵ ماه پیش، برای چی شخصا به پاریس رفتی؟
مرد بزرگتر چشماشو بست و خنده‌ای کرد.
-انتظارشو داشتم پسر.
منتظر جواب بود پس خودشو جلوتر کشید. مرد که دید پسر کوچیکتر حرفی نمی‌زنه و منتظر بهش نگاه میکنه گلوشو صاف کرد.
-برای جلوگیری از یه فاجعه.
ابروی پسر بالا پرید. فاجعه؟ یعنی همون چیزی بود که تصور می‌کرد؟
-درست توضیح بده.
مرد لب های خشک و ترک‌خورده‌شو با زبون تر کرد.
-جونگکوک داشت یه فاجعه درست می‌کرد. عاشق کسی شده بود که نباید.
چشماشو محکم روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید تا همونجا مشتشو توی صورت مرد خالی نکنه.
-داشت با دستای خودش اشتباه گذشته‌شو تکرار می‌کرد. منم مجبورش کردم که همه چیو تموم کنه.
خنده‌ی دندون نمایی زد و بعد به سرفه افتاد.
گوشه‌ی پیرهنش رو توی دستش مشت کرده بود و دندوناشو روی هم فشار می‌داد. اون مرد چقدر پست بود که دوباره این کارو با پسرش انجام داده بود؟ بار اول ندیده بود که چقدر داغونش کرده بود؟
از روی صندلی بلند شد و خودشو به مرد نزدیکتر کرد. لب‌هاشو از هم فاصله داد و با صدای آرومی پرسید.
-اون شخص کی بوده؟
مرد لبخندی زد و دوباره به سرفه افتاد طوری که بعد چند ثانیه سرفه‌هاش شدت گرفتن.
در کسری از ثانیه در باز شد و چندین خدمه به داخل اومدن و کپسول اکسیژن مرد رو سریعا بهش وصل کردن. یکی از خدمه به سمت پسر اومد و تعظیم کوتاهی بهش کرد.
-متاسفم، اما حال آقای جئون خوش نیست. باید از اینجا برید قربان.
دختر تعظیم دیگه‌ای کرد و به کمک بقیه‌ی خدمه رفت تا داروهای مرد رو آماده کنه.
نفسشو کلافه بیرون داد و با قدم‌های محکم از اتاق خارج شد.
.
.
.

Espoir (vkook)Where stories live. Discover now