روزی دگر گذشت و باز قولم را شکستم. همان قولی که به خود داده بودم تا دلم برایت نرم نشود، اما با دیدن اشکهایت قلبم به درد آمد. جانِ من را خیلی وقت است که تصاحب کردی و نمیتوانم آن را پس بگیرم. از جانم مراقبت نکردی و من الان، مردهترین زندهی روی زمینم...
-شاهزاده تهیونگ
گاهی جنگیدن با چیزی که دلت نمیخواد از دستش بدی، دردناکتر از هر چیزیه. وقتی فقط توی خلوت خودت به این موضوع اعتراف میکنی که چقدر دلتنگی و چقدر دیوانهوار منتظری اما از حرف زدن درموردش بیزاری.
نمیتونی به زبون بیاری که چقدر چشم به راه بودی ولی حالا که تویِ موقعیتی، کاری از دستت ساخته نیست.
دوست داشتنِ تهیونگ از بین نرفته بود فقط عوض شده بود. به خاطر شدت دردی که داشت تغییر کرده بود و تبدیل به حسرتی فراموش نشدنی شده بود.
حولهی کوچیک توی دستش رو روی موهاش کشید و شروع به خشک کردن تار موهای خیسش کرد. فقط یه جاگر خاکستری به تن داشت و با بالا تنهی لختش به سمت دراور رفت. توی آیینه نگاهی به خودش انداخت. زیر چشماش به خاطر اینکه دیشب خوب نخوابیده بود، گود افتاده بود.
با شنیدن صدای زنگ گوشیش، حوله رو روی صندلی پرت کرد و گوشیش رو از روی پاتختی برداشت. آقای جانگ باهاش تماس گرفته بود.
-بله؟
-سلام عالیجناب. امیدوارم وقتتونو نگرفته باشم.
لبشو تر کرد و دوباره به سمت آیینه برگشت.
-نه مشکلی نیست. بفرمایید.
-امشب تولد ۱۸ سالگیِ دختر رئیس جمهوره و فرزندان همهی سفرا و دیپلمات ها دعوت شدن. وقتی ایشون مطلع شدن که شما در کشور حضور دارین، بیاندازه خوشحال شدن و از ما خواستن که از شما برای رفتن به جشنشون دعوت کنیم.
آهسته پلک زد و دستشو به سمت برس برد و روی موهای نمدارش کشید.
-خیلی عالیه. با کمال میل.
-عالیه قربان. راس ساعت ۷ ماشین دنبالتون میاد. با محافظای خودتون برای حضور توی جشن هماهنگ میکنم.
چند تار موش رو توی صورتش انداخت.
-متشکرم.
بعد از قطع کردن تماس به آیینه خیره شد. موهای مشکیش روشنتر و سیاهیش کمرنگتر شده بود. باید موهاشو دوباره رنگ میکرد چون معلوم نبود سفرش چقدر دیگه طول بکشه.
تصمیم گرفت دوباره برای رنگ موهاش به حموم بره. رنگ مو رو از وسایلش برداشت و داخل ظرف مخصوصش ریخت. دستکش هاش رو دستش کرد و دستاشو آغشته به رنگ کرد.
مشغول رنگ کردن موهای نم دارش بود که بغض خفه کنندهای به گلوش هجوم آورد. خیلی وقت بود که سعی در پنهان کردن خودِ قبلیش داشت. میخواست از گذشته فرار کنه اما همیشه بی فایده بود. سعی میکرد قوی به نظر برسه اما فقط خودش میدونست که چقدر شکننده شده.
با دقت موهاش رو رنگ کرد و مطمئن شد که هیچ تار مویی رو جا نمیذاره.

YOU ARE READING
Espoir (vkook)
Fanfiction•Name: Espoir •Couple: Vkook •Genre: Drama, Angst, Romance, Royal, Smut •Written by: Yashil •Summary: جونگکوک پسر رئیس جمهور کره، به خاطر سیاست پدرش، نمیتونه به همجنس خودش گرایش داشته باشه. جونگکوک گذشتهی تلخی سر نبایدهای زندگیش داره. پدرش این مو...