Season2 Part10

392 44 11
                                        

بیا تا دردهایمان را بفروشیم و آرامش را بخریم. سهمِ آرامشِ من هم مالِ تو؛ چون خودت بهترین آرامش برای قلب زخم‌دیده‌ی منی...!






به سختی چشماشو از هم فاصله داد و سعی کرد از تخت بلند شه اما گرفتگی عضلاتش کارش رو سخت کرده بود. کمرش به شدت گرفته بود اما به سختی خودش رو روی تخت جابه‌جا کرد و سعی کرد بشینه.
چشماشو روی هم فشار داد و شقیقه‌هاشو ماساژ داد. یادش نمی‌اومد چطوری به اتاقش توی هتل رسیده. به روبه‌رو خیره شد و سعی کرد شب گذشته رو برای خودش یادآوری کنه.
وقتی تصویر اتفاقات دیشب جلوی ذهنش نقش بست، لحظه‌ای نفس کشیدن رو فراموش کرد. چیکار کرده بود؟ امکان نداشت. اون مست کرده بود و با جونگکوک خوابیده بود. نفسشو به سرعت بیرون داد و فوراً از تخت بلند شد که سرش از خماریِ دیشب گیج رفت.
اهمیتی نداد و فوراً به سمت گوشیش رفت. شماره‌ی یکی از بادیگارداشو گرفت و منتظر بود تا هرچه سریعتر جوابشو بده. بعد از برقرای تماس فرصتی به مرد پشت خط نداد و داد زد.
-دیشب چطوری منو آوردین هتل؟
-اتفاقی افتاده اعلی‌حضرت؟
گوشی رو جلوی دهنش گرفت و بلندتر فریاد زد.
-جوابمو بده.
-آقای جئون اومدن پیش هِنری و بهش گفتن که شما توی اتاق طبقه‌ی بالا خوابتون برده. گفتن که حواسمون بهتون باشه و شما رو به هتل منتقل کنیم.
دستشو لای موهای مشکی رنگش فرو برد و کلافه به اطراف نگاه کرد.
-خودِ جئون با کی رفت؟
-اطلاعی ندارم اعلی‌حضرت.
-لعنت بهت.
دندوناشو روی هم سایید و تلفن رو روی تخت پرت کرد. چرا وقتی مست میشد کنترل احساساتش رو انقدر بد از دست میداد؟ کم‌کم تمومِ حرفایی که دیشب بینشون رد و بدل شده بود در حال نمایان شدن توی ذهنش بود که باعث میشد بیشتر از قبل به خودش لعنت بفرسته.
دوباره گوشیش رو از روی تخت برداشت و پیامی رو برای پسر تایپ کرد. با اکراه پیام رو فرستاد و به سمت حمام اتاقش حرکت کرد.
.
.
.

چهارزانو روی کاناپه نشسته بود و مشغول تماشای تلویزیون بود. به خاطر دردی که داشت امروز رو مرخصی گرفته بود و الان جلوی تلویزیون مشغول خوردن چای بود.
صدای نوتیف گوشیش باعث شد نگاهشو به ‌روی میز جلوی مبل بده. خم شد و گوشیشو از روی میز برداشت. نگاهشو به فرستنده‌ی پیام داد و لبشو داخل دهنش فرو برد.
-"جونگکوکا، تا یه ساعت دیگه بیا هتل"
چشماشو بست و نفسشو آهسته بیرون فرستاد. می‌دونست تهیونگ کارایی که توی مستی انجام داده رو یادش میمونه و قطعا الان درمورد همون موضوع قراره باهاش صحبت کنه.
ماگ چاییش رو روی میز گذاشت و به سمت اتاق رفت تا لباس‌هاش رو عوض کنه.
تیشرتش رو درآورد که مارک های بزرگ و پررنگی رو روی تنش دید. روی شکمش و قفسه‌ی سینه‌ش و مخصوصا گردنش پر از مارک‌های بنفش و روی ترقوه‌ی رد دندون و کبودی بود.
-شت..
هوا نسبتاً گرم بود و نمی‌تونست یقه‌ اسکی رو برای پوشیدن انتخاب کنه. کلی بین لباساش گشت تا بالاخره یه پیرهن ‌نخی یقه سه سانت پیدا کرد. همه‌ی مارک‌های روی گردنشو نمی‌پوشوند ولی از هیچی بهتر بود.
اون پیرهن آبی رو با شلوار سفید پوشید و فورا جلوی آیینه رفت. موهاشو مرتب کرد و عطر همیشگیش رو اسپری کرد.
سوئیچ ماشینش و گوشیش رو برداشت و از آپارتمانش خارج شد. فکر و خیال زیادی توی سرش داشت اما خودش می‌دونست که از کاری که کرده پشیمون نیست.
تهیونگ براش دوتا انتخاب گذاشته بود و برای اینکه از داشتن پسر محروم نشه مجبور شد راه دیگه رو انتخاب کنه. درسته که مست بود، اما جونگکوک می‌دونست که پسر بزرگتر بعد از مستی، همه‌ی اتفاقات و حرفایی که زده رو به یاد میاره و اگه قرار بود که برای همیشه ازش فاصله بگیره، جونگکوک راه دیگه رو انتخاب می‌کرد.
به ماشین سرعت داد تا سریعتر به هتل برسه. بین راه شروع به جویدن پوشت لبش کرده بود و با انگشت‌های کشیده‌ش روی فرمون ضرب گرفته بود.
وقتی جلوی هتل ماشینش رو پارک کرد و پیاده شد، نفسشو نامحسوس حبس کرد و قدم های بلندش رو به سمت لابی و بعد از اون، به سمت آسانسور برداشت.
دکمه رو فشار داد و وقتی در بسته شد فوراً نفسشو صدادار بیرون فرستاد. نمی‌دونست قراره چه ریکشنی از تهیونگ دریافت کنه اما هرچیزی که بود، براش آماده بود.
وقتی به طبقه‌ی مورد نظر رسید، دستاشو توی جیب شلوار سفیدش فرو برد و قدم‌های بلندش رو به سمت اتاق مورد نظرش برد.
جلوی درب اتاق ایستاد و حالت صورتشو جدی گرفت. استرسش رو به خوبی مخفی کرد و تصمیم گرفت هر اتفاقی که بیفته، شرایط رو برای تهیونگ توضیح بده. درب اتاق رو به صدا درآورد که طولی نکشید قامت تهیونگ جلوی در نمایان شد.
حالت صورتش طوری نبود که بشه حسی رو از روش تشخیص داد. پسر بزرگتر فوراً از جلوی درب کنار رفت که جونگکوک وارد شد. اعتماد به نفسشو حفظ کرده بود و آماده‌ی صحبت کردن بود.
درب رو پشت سرش بست و داخل رفت. تهیونگ رو به پنجره ایستاده بود. قدم‌های محکمش رو به داخل برداشت و رفت و کنارش ایستاد. به نیمرخ چهره‌ی پسر خیره شد.
هیچ احساسی داخل چهره‌ش مشخص نبود و این کار جونگکوک رو سخت کرده بود. پسر بزرگتر دست به جیب، آهسته لب زد.
-فکر کنم نیاز نباشه دیشب رو یادآوری کنم.
جونگکوک آب دهنشو قورت داد و به چهره‌ی پسر که حالا به سمتش چرخیده بود خیره شد. با صدای آروم اما محکمی گفت.
-یادمه.
تهیونگ به سرعت یک گام بلند به سمت پسر برداشت و انگشت‌ اشاره‌ش رو جلوی صورتش گرفت.
-تو چیکار کردی جونگکوک. من مست بودم تو چی؟
پسر کوچیکتر که انتظار این سوال رو داشت، به مردمک قهوه‌ای پسر خیره شد و اخم ریزی کرد.
-خودت برام شرط گذاشتی. گفتی اگه با هم نخوابیم برای همیشه ازم فاصله میگیری.
لحن صدای تهیونگ فوراً تغییر کرد و فریاد زد.
-مگه خودت نمی‌خوای ازم فاصله بگیری؟ پس چرا قبول کردی؟ هان؟
پسر کوچیکتر لبشو به دندون کشید و اخم غلیظ‌تری کرد. متقابلا صداش رو بالا برد و گفت.
-من کِی گفتم که می‌خوام ازت فاصله بگیرم؟ به نظرت اگه اینو می‌خواستم، باهات می‌خوابیدم؟
نگاه تهیونگ کلافه و عصبی شد. دستشو به شونه‌ی پسر کوبید و به عقب هُل داد.
-انقدر وقیحانه داری میگی از کاری که کردی پشیمون نیستی؟
جونگکوک فوراً فریاد زد.
-تهیونگ خودتم میدونی که موقع مستی فقط احساس واقعیت رو به زبون میاری. خودتم میدونی که قلبت اون لحظه چیو خواسته. چرا سعی داری انکارش کنی؟
با این حرف جونگکوک، پسر بزرگتر فورا اون رو به عقب هل داد و به دیوار کوبید.
ناله‌ی ریزی به خاطر درد کمر و باسنش از لب هاش خارج شد و صورتش جمع شد. دستشو مشت کرد و لبشو به دندون کشید تا بیشتر از این به خاطر تشدید درد دیشبش ناله نکنه.
تهیونگ که اخم غلیظ و وحشتناکی روی صورتش بود، وقتی چهره‌ی پسر رو دید، نگران شد و دستاشو از شونه‌های پسر شل کرد. با نگاه نگرانش بهش خیره شد و ازش فاصله گرفت. جونگکوک فورا کمی به جلو خم شد و دستشو به دیوار تکیه داد.
-من متاسفم... تو حالت خوبه؟
با صدای آرومی به زبون آورد و دستشو روی شونه‌ی جونگکوک گذاشت. پسر کوچیکتر که از وضعیتش آگاه بود فوراً سرش رو به پایین خم کرد و به شلوارش نگاه کرد. لک کمرنگ صورتی‌ای روی شلوار سفیدش به جا افتاده بود.
تهیونگ رد نگاه پسر رو دنبال کرد و وقتی رد خون کمرنگ روی شلوارش رو دید چشماش تغییر سایز داد. شونه‌ی جونگکوک رو فشار داد و فوراً با نگرانی فریاد زد.
-چرا اینطوری شدی؟
جونگکوک دست پسر رو از شونه‌ش کنار زد و با صدای نسبتا بلندی داد زد.
-لعنتی فکر کردی از همون زمانا من بعد از تو با کس دیگه‌ای هم خوابیده بودم؟
سعی کرد به سختی کمرش رو صاف کنه. دیشب از وقتی که سوار تاکسی شده بود تا وسطای شب خونریزی خفیفی داشت. اطراف ورودیش زخم شده بود و کوچیکترین حرکتی باعث کش اومدن پوستش و خونریزی مجدد میشد.
از کنار تهیونگ رد شد و سعی کرد آهسته به سمت دستشویی بره. تهیونگ جلو رفت تا بازوش رو بگیره و بهش کمک کنه که پسر کوچیکتر دستش رو کشید.
-بهم دست نزن. فقط یه شلوار بهم بده.
به راهش ادامه داد و در دستشویی رو باز کرد که تهیونگ فورا شلوار پارچه‌ای رو به دستش داد. اون رو از دستش کشید و در رو بست.
شلوار و باکسرش رو از پاش درآورد و از آیینه به باسنش نگاهی انداخت. پوسته‌هاش باز شده بود و خون کمرنگی روش مونده بود. چند تا دستمال برداشت و خون روش رو پاک کرد. با دستمال، کمی از خیسی خون روی باکسرش رو پاک کرد و دوباره اون رو پاش کرد. شلواری که تهیونگ بهش داده بود رو پوشید. دستاشو شست و از دستشویی خارج شد.
با باز شدن در دستشویی تهیونگ که روی کاناپه نشسته بود فوراً از جاش بلند شد و به سمت پسر اومد.
-من واقعا متاسفم کوک. حالت خوبه؟
به چهره‌ی پسر بزرگتر خیره شد. نگران بود و مدت زیادی بود که جونگکوک این چهره‌ی نگران رو ندیده بود.
-خوبم. بیا بشینیم.
آهسته روی کاناپه نشست و تهیونگ هم بلافاصله روبه‌روش نشست. آرنجشو روی زانوهاش گذاشت و موهاشو بهم ریخت.
-من خیلی احمقم. بی احتیاطی کردم. واقعا متاسفم جونگکوکا.
نگرانی تهیونگ برای پسر دلنشین بود، طوری که دلش می‌خواست خودخواهی کنه و همیشه نگرانیشو برای خودش داشته باشه.
-مهم نیست. برای موضوع مهم‌تری اینجام نه؟
تهیونگ به چشم‌های مشکی پسر خیره شد و لبخند زوری‌ای زد. عذاب وجدان داشت و نمی‌تونست به راحتی مخفیش کنه.
-الان چی میشه؟
با حرف پسر کوچیکتر، نگاهشو از گوی‌های مشکیش گرفت و به چهره‌ش خیره شد.
-چیزی که بینمونه. قراره چی بشه؟
زبونشو توی لپش فرو برد و خواست جوابی بده اما انگار نمی‌تونست. به سختی لب‌هاشو از هم فاصله داد و گفت.
-هیچی بینمون عوض نشده کوک. اونم یه اتفاق بود که نباید میفتاد.
پسر کوچیکتر آب دهنشو قورت داد و خودشو کمی جلوتر کشید.
-تهیونگ خودتم میدونی. میدونی که حرفایی که موقع مستی میزنی، عمیق ترین احساساتتن. چرا ازش فرار می‌کنی؟
تهیونگ دستاشو توی هم قلاب کرد و نگاهشو از پسر گرفت و به زمین دوخت.
-یه سال پیش، تو ازم خواستی که جدا شیم. چرا؟
جونگکوک بغض کرد و لب زد.
-چون تو خیلی خوب بودی.
سعی کرد بغضشو خفه کنه و ادامه داد.
-نمی‌خواستم آسیب ببینی.
-توی چی آسیب ببینم؟ اینقدر نسبت بهم بی اعتماد بودی که فکر می‌کردی از پس چیزی بر نمیام؟
تهیونگ فورا با صدای نسبتاً بلندی به زبون آورد و نگاهشو به پسر دوخت و منتظر بود تا جوابشو بشنوه.
-مسئله بی اعتمادی نیست. من دوستت داشتم و نمی‌خواستم اتفاقی برات بیفته.
تهیونگ چشماشو ریز کرد و جواب داد.
-چه اتفاقی قرار بود برام بیفته؟
جونگکوک لبشو به دندون کشید و نگاهشو از پسر دزدید. سرشو به سمت راست چرخوند که پسر بزرگتر متوجه کبودی های روی گردنش شد.
فوراً از روی کاناپه بلند شد و ایستاد. به خاطر این حرکت یهویی، جونگکوک با تعجب به پسر خیره شد.
عذاب وجدانی که تهیونگ سعی در کمتر کردنش داشت با دیدن اون کبودی ها شدت گرفته بود.
-لباستو در بیار.
صدای آرومش به گوش پسر کوچیکتر رسید و چشماش درشت شد.
-چی؟
-گفتم لباستو در بیار.
حدس زد که پسر بزرگتر مارک‌های روی گردنش رو دیده. برای فرار از سوالی که پرسیده شده بود هم، دست زیر لباسش کرد و اون رو در آورد.
حالا بالا تنه‌ی برهنه‌ش جلوی دید پسر بزرگتر بود. چشمشو اطراف پوست پسر گردوند و نگاهش به کبودی های متعددی که روی پوستش بود افتاد.
روی قفسه‌ی سینه‌ش، گردنش، ترقوه‌ش و شکمش کبودی های فراوانی به چشم می‌خورد.
با دیدن بدن پسر چشم‌هاشو بست و زیر لب لعنتی برای خودش فرستاد. به پشت چرخید و به سمت پنجره قدم برداشت. با صدای عصبی و بلندی فریاد زد.
-منه لعنتی چه بلایی سرت آوردم؟
جونگکوک از روی کاناپه بلند شد و ایستاد.
-چیزی نیست تهیونگ. اتفاقی نیفتاده.
به سمت پسر چرخید و با نگرانی نگاهش کرد. وقتی مست بود پسر رو خشن به فاک داده بود و نه تنها بدنش رو خونی کرده بود، بلکه رد کبودی های روی بدنش هم نشون از خشونت بی اندازه‌ش می‌دادن. می‌دونست توی این موارد هیچوقت کنترلش دست خودش نیست.
-برو خونه استراحت کن کوک.
پسر کوچیکتر چند قدم به جلو برداشت و با چهره‌ی جدی لب زد.
-تا جوابمو ندی نمیرم. قراره چی بشه ته؟
تهیونگ کلافه دستی به موهاش کشید و نگاهشو از پسر دزدید.
-هیچی قرار نیست عوض بشه. حالا برو خونه جونگکوکا.
جونگکوک قدم‌هاشو به جلو ادامه داد و کنار پسر ایستاد. به چهره‌ش خیره شد و گفت.
-احساساتت یه‌ چیز دیگه میگن. چرا سعی می‌کنی پنهانشون کنی ته؟
-احساساتم همین الانشم دارن بهم میگن که باید ازت فاصله بگیرم لعنتی.
پسر کوچیکتر با فریاد بلندی مشتشو به دیوار کنارش کوبید و چشماشو روی هم فشار داد. اولین قطره‌ی اشک شروع به ریختن از گونه‌ش به روی زمین کرد.
-از اون شب لعنتی که مجبور شدم اون حرفا رو بهت بزنم متنفرم. از تموم روزایی که نیازت داشتم و نداشتمت متنفرم تهیونگ.
پسر بزرگتر لبشو به دندون کشید و آب دهنشو قورت داد. باید احساساتش برای اینکه جلو بره و تن لرزون پسر رو توی آغوش بگیره رو کنترل می‌کرد.
جونگکوک شروع به اشک ریختن کرده بود و مثل اینکه قرار نبود به این زودی تموم بشن. تکیه‌شو به دیوار داد و روی زمین سُر خورد. دستشو روی زانوهاش گذاشت و نگاه اشکیش رو به تهیونگ دوخت.
-هیچوقت نمی‌خوای تمومش کنی نه؟ برای منی که بیشتر از هرموقع بهت نیاز دارم، دور خودت دیوار کشیدی؟
تهیونگ به مردمک های لرزون پسر خیره شد و نفسشو محکم بیرون فرستاد. به عقب چرخید و همونطور که به سمت حموم می‌رفت گفت.
-اینجا بمون تا حالت بهتر شه بعد برو خونه.
دستگیره‌ی در حموم رو پایین کشید و فوراً خودش رو داخل انداخت و در رو بست. اشک‌های مزاحمش که تا الان در حال کنترلشون بود، جاری شدن و صورتش رو خیس کردن.
تهیونگ توی تظاهر کردن ماهر بود، تظاهر به اینکه اتفاقی نیفتاده و باید به زندگی خسته‌کننده‌ش مثل قبل ادامه بده.
به سرعت لباس هاشو در آورد و تن خسته‌ش رو زیر دوش برد تا گرفتگی عضلاتش کمتر بشه.

حدود ۴۰ دقیقه داخل حموم بود که بالاخره کارش تموم شد. حوله‌ی سفیدی رو دور پایین تنه‌ش پیچید و از حموم خارج شد.
با چشم‌هاش دنبال پسر گشت که نگاهش به جسم پسر روی تخت افتاد. جونگکوک خوابیده بود. نزدیک‌تر رفت و نگاهشو به چهره‌ی پسر دوخت. مژه‌هاش هنوز خیس بود که یعنی گریه‌ی زیادی کرده بود. نفسش منظم بود و با بالاتنه‌ی برهنه‌ش روی تخت دراز کشیده بود.
تهیونگ لبخندی زد و به سمت کمد لباساش رفت. باکسر و شلواری رو از داخلش درآورد و بعد از پوشیدن اونها، با حوله مشغول خشک کردن موهاش شد. بعد از اینکه خیسی موهاش رو گرفت، به سمت تخت رفت و پتو رو کنار زد.
زیر پتو رفت و قسمتی از پتو رو روی پسر کوچیکتر کشید. صورتشو نزدیک صورت جونگکوک برد و متوقف شد. بوسه‌ی آرومی روی پیشونی پسر کاشت و همونجا به آرومی لب زد.
-تو متعلق به منی اما هیچوقت نمیتونم داشته باشمت.
لبخند تلخی زد و صورتشو از پسر فاصله داد. سرشو روی بالشت گذاشت و چشماشو بست. حس شنیدن نفس‌های پسر کوچیکتر اون هم درست کنارش، باعث شد آرامش به درون وجودش تزریق بشه و به آرومی به خواب بره.

Espoir (vkook)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang