44 ( 𝑌𝑜𝑢'𝑟𝑒 𝑎𝑙𝑙 𝐼 𝑛𝑒𝑒𝑑)

270 58 83
                                    

حبه‌ی قرصش رو به همراه جرعه‌ای آب فرو برد و ناخوش احوال نگاه بی‌روحش رو به زن داد. لاغرتر و زرد رو دیده می‌شد. دیگه خبری از اون مرد بشاش سابق نبود. نه چشم‌هاش فروغ قبل رو داشت و نه لبخندش مثل گذشته پرانرژی و درخشان به‌نظر میومد. به‌خاطر لاغری بیش از حد صورتش، پوستش چروکیده و افتاده به چشم میومد.

نگاه مادام به‌روی صورت مرد فرتوت مقابلش کدر و غمگین می‌چرخید. چه به روز اون ابهت اومده که حالا جز چند تیکه استخون از اون آدم سابق باقی نمونده بود؟

_با این حالتون نباید این همه راه رو تا اینجا میومدید!
یوهان سرفه‌ی خشک و دلخراشی کرد و دوباره سر روی بالشت گذاشت.
_چندین بار پیغام بهتون رسوندم، هم به تو...هم به هه‌سو...هر دو پشت گوش انداختید...گفتم باید قبل از مرگم جیمین رو ببینم...گفتم بگید خودش رو به من برسونه...اما...

دوباره به سرفه افتاد. زن با دلسوزی لب تخت نشست و لیوان آب رو دومرتبه از روی عسلی کنار تخت برداشت. لیوان رو به‌طرف دهان مرد برد اما یوهان سر به مخالفت تکون داد و لیوان رو پس زد.
_نیاز نیست...مشکل ریه‌ی من با آب حل نمیشه.
_پیش متخصص رفتید؟

_بله...هیچکس تا الان نفهمیده این درد بی‌درمون من چیه...مهم نیست...بگو ببینم این پسره کجاست؟
مادام لیوان رو به‌روی عسلی برگردوند. نمی‌دونست چطور باید غیبت جیمین رو توجیه کنه.
_رفته مرخصی.

آروم و زیرلب گفت و اخم مرد رو درهم کشید.
_مرخصی؟! برای چی؟!
_نیاز به استراحت داشت، تو این چند وقت اخیر فشار زیادی روش بود.
_خب باشه...برای استراحت کردن هتل رو با این همه نیرو ول کرده و گذاشته رفته پی خوش‌ گذرونی؟!

محسوسانه سعی در دزدیدن نگاه نگرانش از چشم‌های تیزبین مرد داشت. چی باید می‌گفت؟ اصلاً صلاح بود از این اتفاقات اخیر صحبتی کنه یا باید منتظر بازگشت خود جیمین می‌موند؟

_شما نگران نباشید، بهتره تمرکزتون رو روی بهبودی حالتون بذارید. جیمین هم به‌زودی برمی‌گرده و اداره‌ی هتل رو دست می‌گیره، تا اون موقع ما هستیم.

پیرمرد باز هم به سرفه افتاد. این‌بار طولانی‌تر و گوش‌خراش‌تر.
_باید باهاش صحبت کنم، هر چه زودتر پیداش کن و برش گردون.
به دنبال جوابی که از پیدا کردنش برای زمان خریدن از پیرمرد عجول و بیمار روی تخت عاجز شده بود، نگاهش با خوردن تقه‌ای به در، چرخید و به در چشم دوخت.

_بیا داخل.
پیرمرد با ظاهر شدن چهره‌ی هه‌سو در چهارچوب در، لبخند بی‌جون و مریض احوالی روی لب آورد.
_عمو جان، کی برگشتید؟

دخترک شتاب‌زده و خرسند از دیدن مرد به‌سمت تخت قدم تند کرد. پیرمرد باز لبخند زد.
_چند ساعتی میشه، زودتر از این‌ها منتظرت بودم.
هه‌سو لب تخت نشست که مادام همزمان از کنارش برخاست.
_من تنهاتون می‌ذارم، میرم براش شامتون چیزی فراهم کنم قربان.

𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ