_برات زنبق آوردم رزِ من...
به آهستگی زنبقهای تازه رو که عطرشون تمام فضای خفهکننده و دلگیر گورستان رو پر کرده بود، روی سنگ قبر خاک گرفتهی همسرش گذاشت و همونطور که با دست گردوخاک رو از روی اسم حک شدهش کنار میزد زانوزنان گفت:
_دلم برات تنگ شده بود. تو چی؟!تلخندی زد و با تمیز شدن نسبی سنگ دست ازش کشید و ادامه داد:
_فکر میکنی ازت ناراحتم؟ اولش بودم آره، اما حالا بیشتر از خودم ناراحتم که اینقدر آدم امنی برات نبودم که بخوای بهجای اون لعنتی به خودم پناه بیاری. چی اذیتت میکرد که بیخیال همهچیز شدی؟ من برات کم گذاشته بودم؟هوا گرم بود و رطوبت شدید قبرستون نفس کشیدن رو سخت میکرد. مرد دستی به پیشونی عرق کردهش کشید و آب دهنش رو گلوخشک فرو داد.
_آره، شاید من کم گذاشتم اما رز قرارمون همیشه چی بود؟ باهم حرف بزنیم، باهم حلش کنیم، باهم جلو بریم، تو تنهایی برای زندگیمون تصمیم گرفتی و اون بچهی بیچاره رو محکوم کردی به چیزی که حقش نبود. لعنتی تو که میدونستی من چقدر دوست دارم پدر شم، تو که حال منو تو اون سه ماه دیدی، سخت بودن برات دیدن خوشحالیِ من؟!
نفسش رو از بند سینه رها کرد و به نوازش سنگ قبر مشغول شد.
_عیب نداره رزِ من! من که شدم پر از حسرت، دیگه چه فرقی میکنه؟!عادت کرده بود به تحمل حسرتهایی که انگار نمیخواستند هیچوقت رنگ خنده رو به لبهاش ببینند. کمر خم کرد و طوریکه لبهاش به سنگ نزدیک بشن آهسته و شمرده شمرده لب زد:
_میدونی چیه؟ من حتی فکرشم نمیکردم روزی بتونم کنار آدم دیگهای جز تو بخندم، حرف بزنم، فیلم ببینم، وقت بگذرونم...بار دیگه آب دهنش رو بلعید و دستی به پشت گردن سرخ شده از گرماش کشید.
_حالا میدونی چه اتفاقی افتاده؟ دوست دارم ساعتها بشینم خندههاشو تماشا کنم، حرفای تموم نشدنیش رو گوش کنم، به کنجکاویاش جواب بدم. حسودی نمیکنی اگه بگم با آدم دیگهای جز تو تجربهش کردم رزِ من؟! متاسفم اما باور کن همهچیز خارج از کنترل من شده!کمر صاف کرد. نیاز داشت اون بخش از حرفهای شرمآورش رو زیر گوش همسرش نجوا کنه تا مبادا کلمهای از اونها باعث رنجیده شدنش بشه.
_نباید اینا رو به تو میگفتم، نه؟ ولی باور کن آدم دیگهای برای حرف زدن نداشتم، پیش کی ازش حرف میزدم؟ برادرت یا مادام؟ فکر میکنی چطور باهام برخورد کنن؟
پوزخندی نثار حرفهای خودش کرد و به تلخی ادامه داد:
_اگه بفهمن برخلاف اصول اخلاقی دلمو گروی خندههای یه پسر دادم استقبال خوبی ازش نمیکنن مگه نه؟ چیکار کنم رزالی؟ پا بذارم رو اصولم یا بازم مثل همیشه حسرتشو بکشم؟
ESTÁS LEYENDO
𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)
FanficName: Arteria Couple: Jikook Genre: Classic, Drama, Romance, Angst, Smut خلاصه: روایتِ عاشقانهای ممنوعه در بینِ رقابتِ دو خاندانِ اصیلزاده! پارک جیمین یکی از اصیلزادههای والامقام و ثروتمند اواخر دههی 80، بعد از دست دادن همسرش با چالشهای سختی ر...