صدای جیرجیر لولای زنگ زدهی در بود که مجبورش کرد چشم از صفحهی حوادث روزنامهی روی میز برداره و سر بالا بگیره.
_خوش اومدید...چطور میتونم...کلمات با برخورد نگاهش به قامت مرد، در گلو خفه شد. جاخورده و ناباور از جا برخاست و گفت:
_لرد...شمایید؟! خوش اومدید.
جیمین در رو پشت سرش بست و دستی به پالتوی خیسش کشید.
_از کی بارون گرفته؟فرانک حینیکه نگاه متحیرش روی پسرکِ تماماً خیس شدهی کنار مرد دودو میکرد، جواب داد:
_یک هفتهای میشه.
آه از نهاد مرد بلند شد. این قضیه معنای خوبی نداشت.
_وضعیت مسافرا؟!هرچند که میتونست حدس بزنه با این وضعیت هتل در خلوتترین حالت ممکنش به سر میبره اما باز هم به امید یک خبر خوب پرسید.
_خیلی کمن، اکثر اتاقامون خالیه.
ابروهای مرد درهم شد. پس در غیابش اوضاع چندان هم خوب پیش نمیرفت. باید راه حلی برای این قضیه پیدا میکرد چون نبود مسافر به این معنا بود که به احتمال زیاد هتل از نظر مالی هم روزهای خوبی رو نمیگذروند.دستی بین موهای نمدارش کشید و متاسف به نگاه مغموم پسرک پاسخ داد. بارونی تنش کاملاً خیس شده بود و از روی طرههای بلند موهاش آب چکه میکرد. زمان مناسبی برای چک کردن اوضاع هتل نبود. فعلاً باید فکری به حال در امان موندن جونگکوک از سرما میکرد. دست به داخل جیب کتش برد و دست کلید اتاقش رو بیرون کشید.
_جونگکوک رو تا اتاق من راهنمایی کن و تو بالا بردن ساکهاش بهش کمک کن.
پسرک زیر نگاههای غافلگیر شدهی فرانک رو به مرد به حرف اومد:
_تو نمیای؟
_من باید یه سر به مادام بزنم.این بار فرانک بود که در بیخبری و تحیر تمام حرف میزد:
_لرد باید مطلبی رو بهتون بگم.
جیمین اخمآلود نگاهش کرد.
_ام...خب...فکر کنم بهتر باشه بدونید...
_حرف بزن.
_یه مهمون براتون اومده.اخم مرد غلیظتر و نگاهش سوالیتر شد.
_منتظرتون بودن، فکر کنم بهتر باشه اول به ایشون سر بزنید.
_از کی حرف میزنی؟
فرانک با کمی مکث و تردید جواب داد:
_پدرتون.اول گیج شده نگاه به پسر پشت میز کرد و رفتهرفته با هضم گفتهی او با خشم لب زد:
_پدر؟!
_بله. فکر کنم الان دارن استراحت میکنند. کمی ناخوش احوالن.
برای چی به اونجا اومده بود؟ مگه ههسو از بیماری سختی که گریبانش رو گرفته حرف نمیزد؟! پس چرا همچین مسافت طولانی رو صرفاً محض ملاقات پسرش تا اونجا طی کرده؟!دست جونگکوک که روی شونهش نشست، از اون فکرهای بینتیجه بیرون اومد و نگاه به پسرک کرد.
_این چیز بدیه؟!
چیز بدی بود؟ خودش هم هنوز چیزی نمیدونست اما برای راحت کردن خیال جونگکوک لبخند کمرنگی زد و پلک آرومی باز و بسته کرد.
ESTÁS LEYENDO
𝑨𝒓𝒕𝒆𝒓𝒊𝒂(𝑱𝒊𝒌𝒐𝒐𝒌)
FanficName: Arteria Couple: Jikook Genre: Classic, Drama, Romance, Angst, Smut خلاصه: روایتِ عاشقانهای ممنوعه در بینِ رقابتِ دو خاندانِ اصیلزاده! پارک جیمین یکی از اصیلزادههای والامقام و ثروتمند اواخر دههی 80، بعد از دست دادن همسرش با چالشهای سختی ر...