part⁰⁸

2K 220 32
                                    

-شما بچه دارین؟

در حین کندن لباس یادش به حرف مون راجع به دوران حاملگیش افتاد و نتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره و پرسید ، این فضولیش آخر کار دستش میداد اما اگه نمیپرسید این سوال تا آخر شب مغزش رو منفجر میکرد 

+ چیه ... بهم نمیاد مادر یه بچه باشم ؟

مون با جدیت تو صورت تهیونگ گفت و حتی مقداری از بزاقش تو صورت پسر رو به روش پاشید

اون خیلی بد با تهیونگ رفتار میکرد ، جوری که انگار اون پسر بیچاره ارث پدرش رو خورده و پس هم نمیده

-اوه ... نه من اصلا منظوری نداشتم ، بهتره بیخیال این بحث بشیم
+ منو ببخش ، اصلا نمیخواستم ناراحتت کنم
-اشکالی نداره ... همه منو ناراحت میکنن تو هم روش ! اون از جونگ کوک لعنتی که بدون من همش خوش میگذرونه ، اون از برادرم و یونگی که همش جوری باهام رفتار میکنن که انگار هر لحظه ممکنه بمیرم ... اینم از تو

چشمای بی حالت تهیونگ غمگین شده بود و شاید اگه یکم دیگه پیش
میرفتند گریش میگرفت ، بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکرد و هیچ کاری هم ازش بر نمیومد ...

میدونست جونگ کوک حتی بدون اجازش آب هم نمیخوره و الان فقط کلی کلاس خصوصی گرفته تا بتونه پول بیشتری در بیاره تا خودشون رو از اون وضعیت بی پولی نجات بدن و تنها تفریح مرد فداکارش هفته ای یبار باشگاهشه اونم فقط بخاطر این بود که تهیونگ سیکس پکشو دوست داره وگرنه نمیرفت و کنار همسرش منتظر بدنیا اومدن بچه هاشون مینشست

همونطور که سرشو تو سکوت پایین انداخته بود خودش رو توی آغوش مون پیدا کرد ، تن دخترک بوی انواع گل ها رو میداد و همین ویژگی هاش باعث میشد تهیونگ نتونه فرشته بودنش رو انکار کنه

+ من یه پسر دارم تهیونگ ، یه پسر کوچولوی دو ساله ! اون حاصل عشق من و سهونه ... تمام زندگیمونه . تو نباید ناامید بشی خب ؟ وقتی که بدنیا اومدن همچیز درست میشه ، زندگی من و سهون هم بعد از بدنیا اومدن پسرمون بهتر شد ... تو نباید از هیچی بترسی تهیونگ ! ترس تو رو ضعیف میکنه و بیشتر توی خطر میافتی

مون آروم سرش رو توی سینه ی تهیونگ گذاشت و هق هق کرد ، حرفاش حس بدی رو به تهیونگ منتقل کرده بود و شبیه یه هشدار بنظر میومد ...

این ترس و حال خوبی که مون ازش حرف میزد دقیقا چی میتونست باشه و چرا اون زن اینقدر غمگین و آشفته به نظر میومد ؟!

-اگه مشکلی داری میتونی باهام در میون بزاری ! همچیزو توی خودت نریز ... این سکوت همیشه باعث یه انفجار بزرگ میشه و بعدا نمیتونی تنهایی تحملش کنی

مون سرش رو از آغوش تهیونگ بیرون آورد و صاف نشست ، اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد و لبخند کجی زد

+ مشکلات من برای تو قابل درک نیست تهیونگ ، فقط اومدم یسری چیزا رو برات روشن کنم و این لباسا رو بهت بدم ... تو اینقدر مشکل داری که نمیتونی بار غصه های منو هم بدوش بکشی اولیش رو که بهت گفتم ، از هیچی نترس ... سعی کن بیخیال و ریلکس باشی و به حرفای بقیه اهمیت ندی ! تو نباید از مادر شوهرت بترسی تهیونگ ، اون نمیتونه هیچ بلایی سرت بیاره

MY BABY IS A MIRACLE // KOOKV ✔️Where stories live. Discover now