تب جونگ کوک نزدیکای طلوع خورشید پایین اومده بود و تهیونگ تموم اون مدت چشم روی هم نگذاشته بود تا بتونه مراقب شرایط باشه آروم با پشت دست چشماش رو مالید و درحالیکه باسنش رو روی پارکت های سرد کف اتاقشون گذاشته بود سرش رو روی لبه ی تخت گذاشت و در عرض یک ثانیه به خواب رفت اما وقتی چشماش رو باز کرد روی تخت دونفرشون خوابیده بود و پتوی گرمی روش کشیده شده بود ، خمیازه ی بلندی کشید و وقتی جونگ کوک رو سر جاش ندید از تخت پایین اومد و به سمت هال رفت
اونروز تعطیل بود و دلش میخواست با همسرش وقت بگذرونه ، کلی برنامه براش چیده بود ... میتونستن برن لب ساحل و بعدشم توی کافی شاپ مورد علاقه اش کاپ کیک آلبالویی سفارش بده . عاشق وقتایی بود که جونگ کوک مثل بچه ها کیک رو براش با کارد میبرید و دهنش میگذاشت
-جونگ کوکاااا دیگه تب نداری ؟
چشم هاش هنوز بخاطر کم خوابی درست باز نشده بود در حالیکه از قسمت بالا رفته ی پیراهنش قسمتی از بدنش رو میخاروند وارد هال شد و با دیدن صحنه ی نامفهومی چشمای نیمه بازش تا آخرین حد گشاد شدند و لباش رو بهم فشرد تا صدایی ایجاد نکنه
-برو کنار کیم بورا !! از جونم چی میخوای ؟
+ تو گفتی بیام اینجا تا باهم بخوابیم حالا داری میزنی زیرش ؟ ای شیطونبورا حضور تهیونگ رو حس کرده بود و سرش رو بالا آورد تا لبخند کثیفی به صورت مات و مبهوت شده ی تهیونگ بزنه ، جوری روی جونگ کوک چنبره زده بود که مرد قدبلند نمیتونست حتی یک سانت از خودش فاصله اش بده
صدای بهم خوردن در باعث شد سرش رو به طرف منبع صدا برگردونه و مادرشوهرش رو توی چارچوب در ببینه ... حالا اون هم میتونست از صحنه ی بی نظیری که داشت روی کاناپه ی خونشون شکل میگرفت بهره ببره
مادر جونگ کوک به خاطر پیام نامفهومی که دامادش شب قبل براش
ارسال کرده بود زودتر از روزای دیگه به خونه ی پسرش اومده بود و شاهد صحنه ای بود که تهیونگ هم به وضوح میتونست ببینه ، دامادش با چشمای گشاد شده بدون اینکه حتی نفس بکشه به صحنه ی رو به روش خیره شده بود و دستاش که در موازات بدنش بودند میلرزیدندچند قدمی که بینشون فاصله بود رو طی کرد و چشم های معصوم تهیونگ رو با دستاش پوشوند اما تهیونگ مچ دستش رو گرفت و پایین کشید تا بتونه به عامل فساد زندگیش بیشتر نگاه کنه . زندگیش جلوی چشماش از هم پاشید و این ... وحشتناک بود ! تمام عشقی که به جونگ کوک داشت در یک لحظه به تنفر تبدیل شد و انگار کسی همزمان قلب و گلوش رو وحشیانه فشرد
-میخوام...میخوام ببینم...باید اشتباهمو با چشمای خودم ببینم...اشکالی نداره
تهیونگ بریده بریده رو به مادر جونگ کوک گفت و حالا حتی لب هاش هم میلرزیدند و چشماش پر از اشک شده بود ، چرا حقیقت اینقدر بی رحمانه داشت خودش رو نشون میداد ؟ کسی که زیر اون دختر بود عشق زندگیش بود و حالا... همچیز مثل یه بازی مسخره بود اما حقیقت داشت ، چشم هاش بهش دروغ نمیگفتند
YOU ARE READING
MY BABY IS A MIRACLE // KOOKV ✔️
Fantasy[بچه ی من معجزه است || My baby is a miracle]✨ |COMPLETE| تهیونگ و جونگکوک چندسالیه که ازدواج کردن و زندگی فوقالعاده عاشقانه ای دارن اما وقتی تهیونگ متوجه ی علاقه ی بی حد و مرز همسر عزیزش به بچه ها میشه میتونه دست رو دست بزاره تا زندگیشون از هم بپاش...