part²⁸

1.3K 157 31
                                    

یکی دیگه از روزهایی که روی تقویم بود خط خوردند و جونگ کوک با نیش باز به تقویم رو به روش که پر از روزای خط خورده بود نگاه کرد . شاید اگه کسی نمیدونست فکر میکرد که اون داره برای آزاد شدنش از زندان روزشماری میکنه اما اون روزهای خط خورده فقط روزایی بودند که تهیونگ بارداریش رو سپری کرده بود و به اون پدرهای پرشور نشون میداد که چند روز دیگه قراره نینی هاشون رو ببینن

-ببین تهیونگ ... یونگی برای 23 فوریه برات نوبت زایمان زده یعنی دقیقا هشت روز دیگه ، باورت میشه ؟ فقط هشت روز دیگه مونده تا من بابا بشممممم!!!

جونگ کوک با ذوق گفت و جیغ خفه ای زد و تهیونگ با شنیدن آخر جمله ی جونگ کوک پوکر شد . نمیفهمید چرا جونگ کوک هیچوقت نمیفهمه که اون بچه ها حتی تو شکمش هم زنده اند و قرار نیست با بدنیا اومدن یهو جون بگیرن ... اون همین حالا هم بابا شده بود ، در واقع از حدود 9 ماه قبل

-جونگ کوکا تو همین الانشم بابایی ... یجوری میگی بابا بشم انگار قرار من هشت روز دیگه دوتا سینه به اندازه ی هندونه در بیارم و باش بچه شیر بدم تا مامان شم ! واقعا که یه تخته ات کمه
-نمیشه فقط یکم ذوق نشون بدی و اینقدر ضدحال نباشی ؟
-من میخوام ذوق نشون بدم ولی هرچی به روز زایمانم نزدیک تر میشیم بیشتر میترسم ... جونگ کوک من واقعا میترسم ... قراره چی بشه ؟ اگه زیر دست یونگی بمیرم چی ؟ کی اون بچه ها رو نگه میداره ؟ تو از پسشون بر میای ؟ آه اونا دیگه منو ندارن ... باید تا میتونم محبتم رو بهشون نشون بدم . نمیخوام بمیرممم

جونگ کوک از این بحث تکراری خسته شده بود اما اینکه تهیونگ میترسید غیرقابل انکار بود ... نفس عمیقی کشید و شونه های تهیونگ رو محکم گرفت و وادارش کرد تا بهش نگاه کنه

-مامان من ، مامان تو ... اونا مارو بدنیا آوردن و نمردن خب ؟ چرا تو
همیشه به این قضیه منفی فکر میکنی ؟ اگه همه بخوان مثل تو باشن که نسل بشر منقرض میشه
-اولا که اونا دوتا زن بودن با تمام دم و دستگاه های لازم نه مثل من
بدبخت که اصن معلوم نیست کیسه آبم کجامه ! خودم دارم به تنهایی نسل بشر رو گسترده میکنم میبینی که ... دارم دوبل میزنم

همیشه وسط بحث های جدیشون یچیزی باعث میشد هردوشون به خنده بیافتن و حالا هم جونگ کوک بی اراده خندید و آروم شقیقه ی تهیونگ رو بوسید

-من مطمئنم چیزی نمیشه تهیونگ ... تو فقط باید قوی باشی و از چیزی نترسی . یونگی کارش رو خوب بلده نباید نگرانش باشی

تهیونگ آه عمیقی کشید و سرش رو به دسته ی کاناپه تکیه داد . اینکه قرار بود بزودی بچه ها بدنیا بیان اونقدرا هم بد نبود ! شاید میترسید اما دیگه داشت از اون وضع هم خسته میشد ... از اینکه نه میتونست درست راه بره ، دسشویی ، حموم ، خوابیدن ... همچیز براش سخت و طاقت فرسا شده بود و حوصلش هم سر رفته بود

MY BABY IS A MIRACLE // KOOKV ✔️Where stories live. Discover now