part³²

1.5K 153 53
                                    

مون و سهون مدت ها بود که تو سکوت به دیوارای سبز رنگ بیمارستان خیره شده بودند و انگار هیچکدومشون قصد شکستن اون سکوت آزار دهنده رو نداشتند ...

سهون روش رو برگردوند و صورت غم زده ی همسرش رو از زیر نظر
گذروند . دلیلش رو نمیدونست اما حس بدی رو ازش دریافت میکرد ، دورشون پر از انرژی منفی و ناامیدی بود و این سهون رو بشدت نگران میکرد
-چیزی شده مون ؟ حالت خوبه ؟
-نه نیست ... نپرس چرا سهون چون .... نمیتونم جواب بدم

مون گفت و خودش رو در آغوش سهون انداخت ... فقط چند ثانیه طول کشید تا صدای گریه هاش تو کل سالن بپیچه و مردمی که از اونجا رد میشدند چپ چپ نگاهشون میکردند .

سهون همونطور بیصدا و متعجب نشسته بود و هیچ حرکتی نمیکرد ، در واقع نمیدونست تو اون لحظه چه عکس العملی درست تره ... باید اونقدر به دست و پای مون بپیچه تا دلیل ناراحتیش رو بفهمه یا فقط مثل یه جنتلمن آرومش کنه

-دلم برات تنگ میشه سهون ... همیشه دست نیافتنی ای و ازم دوری . این خیلی اذیتم میکنه

سهون سر مون رو توی بغلش گرفت و موهای بلند زن رو نوازش کرد ، این گریه ها حتما دلیل دیگه ای داشتند اما به روش نیاورد ... چه دلیلی داشت وقتی کنار هم نشستن دل تنگش بشه ؟!

-از این به بعد بیشتر باهم وقت میگذرونیم خوبه ؟ تو فقط گریه نکن
-نه ... خودت میدونی که نمیشه

تو حالتی بین گریه و خنده گفت و همونجور که به سهون چسیده بود
چشماش رو بست . حس میکرد دیگه هیچ آغوش امنی پیدا نمیشه تا بتونه خودش رو باهاش آروم کنه ... فقط اون ... سهون کسی بود که میتونست باهاش خودش رو آروم کنه اما داشت از دستش میداد

- من میتونم به حرفات گوش بدم تا سبک شی مون .. باهام حرف بزن
-نه ... نمیتونم بگم . فقط ... فقط چند دقیقه همینجوری بمون

چشماش رو بست اما اتفاقایی که افتاده بود حتی یلحظه هم از جلوی چشماش کنار نمیرفتند ... صدای جونگده تو سرش اکو میشد و بدنش رو به لرزه می انداخت . قدرت بیشتری داشت اما اون در نهایت کسی بود که تمام ماجرا رو به نفع خودش برگردوند .

# فلش بک

بخاطر سیلی که به جونگ کوک زده بود کف دست خودش هم گز گز
میکرد اما توجهی نکرد و به سمت حیاط بیمارستان دوید . مقداری از درب اصلی دور شد و تو فضای سبز بیمارستان بین سبزه ها و درختا چند بار پاش رو محکم روی زمین کوبید . با هر بار کوبیدنش زمین تکون بدی میخورد و سبزه های زیر پاش به قهوه ای تغییر رنگ میدادند

-جونگده ... زود خودتو نشون بده ، یکاری نکن جلوی همه رسوات کنم

بمحض فریاد زدن اسم فرشته ی مرگ ، مرد مشکی پوش با جذابیت بی نظیر و چشمای گیرا ظاهر شد و بهش لبخند زد ... اونقدر آروم بود که انگار اتفاقی نیافتاده باشه

MY BABY IS A MIRACLE // KOOKV ✔️Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon