تهیونگ وسایلی که خریده بود رو توی ماشین گذاشت و انگشتاش رو لا به لا انگشتای درشت همسرش فرو برد
-واووو بعد از دو ماه خونه نشینی بالاخره میتونم از هوای بیرون لذت ببرم ... دلم برای خیابونای سئول تنگ شده بود
-الان که تونستیم لباسای راحتی و اندازه ات پیدا کنیم حس بهتری دارم ، این چند وقت همش با این لباسای من و اینا درگیری داشتیتهیونگ خجالتی دستی پشت گردنش کشید و خندید ، مثل اینکه علاوه بر خودش جونگ کوک هم حس خوبی داشت ... بعد از مدت ها داشتند کنار هم توی یه خیابون راه میرفتند و دیگ نیازی هم به مخفی کاری نبود . پالتوی مون بخوبی حقیقت رو میپوشوند !
-بیا زیاد از ماشین دور نشیم تهیونگ ، خطرناکه ... ممکنه بهت فشار بیاد ، تو الان شرایطت مثل روزایی که باهم 3-2 ساعت پیاده روی میکردیم عادی نیست
-نگران نباش جونگ کوک ، اینقدر توی خونه غذا میخورم که خوب قوی شدم ... میتونم راه برم
-فراموش کردی الان فقط خودت تنها نیستی و سه نفرید ؟ بنظر من هنوزم زیاد به خودت نمیرسی ... رنگت پریده مثل گچ شدی بازتهیونگ پوفی کشید و با کف دست به پیشونیش زد ، نگرانی های بیش از حد جونگ کوک اعصابش رو خط خطی میکرد و باعث میشد دلش بخواد سرشو به دیوار بکوبه ... جونگ کوک هر لحظه به یه دلیلی تهیونگ رو از کارای مورد علاقش منع میکرد و ازش میخواست مواظب خودش باشه
-میشه فقط غر نزنی و بیای تا اسباب بازی فروشی خیابون بعدی بریم ؟ لباس نمیتونیم براشون بخریم لااقل میشه که دوتا ماشین و عروسک بخریم که
-اونجا خیلی دوره تهیونگ ... بیا با ماشین بریم
-باشه تو با ماشین بیا ، من پیاده میرم ... گشاااادجونگ کوک از روی تاسف سرش رو به چپ و راست تکون داد و به دنبال تهیونگ راه افتاد ... اون هیچوقت نمیفهمید که همسرش چقدر نگرانشه و همین الانم با دیدن نفس نفس زدناش قلبش توی گلوش میکوبه .تهیونگ با تمام سرعتی که میتونست قدم بر میداشت و به محض رسیدن به جلوی ویترین مغازه به دیوار کنارش تکیه داد و نفس عمیقی کشید ... روی شکمش دولا شد و لپشو از درون گاز گرفت
-آی ... جونگ کوک ... سرم ... داره گیج میره ... فکر کنم زیادی تند
اومدیمدرد عمیقی از قفسه ی سینش شروع میشد و تا زیر شکمش ادامه پیدا میکرد ، سرش گیج میرفت و حس میکرد نزدیکه که هیچیزی رو که خورده بالا بیاره و پس بیافته
-دیدی بهت گفتم اینقدر پیاده نیایم ؟ تو حامله ای چرا اینو نمیفهمی تهیونگ ... بهم تکیه کن
تهیونگ سرش رو روی شونه ی جونگ کوک گذاشت و چشماشو بست، هربار از این لجبازیش صدمه میدید اما هنوزم با سماجت روی حرفش پایبند بود
-نگران نباش ... خوب میشم
-باید بریم بیمارستان ... دستات یخ کرده ، ممکنه بلایی سرت بیاد
YOU ARE READING
MY BABY IS A MIRACLE // KOOKV ✔️
Fantasy[بچه ی من معجزه است || My baby is a miracle]✨ |COMPLETE| تهیونگ و جونگکوک چندسالیه که ازدواج کردن و زندگی فوقالعاده عاشقانه ای دارن اما وقتی تهیونگ متوجه ی علاقه ی بی حد و مرز همسر عزیزش به بچه ها میشه میتونه دست رو دست بزاره تا زندگیشون از هم بپاش...