part¹⁵

1.5K 176 23
                                    

تهیونگ بعد از رفتن مون ازش خواسته بود که در رو پشت سرش نبنده تا مجبور نشه دوباره از جاش بلند شه تا درو باز کنه ، این روزها اصلا کمرش یاری نمیکرد و نمیتونست زیاد تکون بخوره وگرنه درد امونش رو میبرید

جیمین با لبخند عمیقی وارد شد و احوالش رو پرسید ، خدا میدونست که تهیونگ هربار چقدر از دیدن لبخند و سرزندگی برادرش ذوق زده میشه ....

جیمین به لطافت برگ گل بود و وقتی میخندید گونه های سفید و براقش مثل دوتا تیکه پنبه نرم بنظر میومدن ، حتی خونه با حضورش گرم تر بود

-حدس بزن امروز کی رو همراه خودم آوردم !! مطمئنم از دیدنش خوشحال میشی
-آدمایی که از دیدنشون خوشحال میشم ؟ مامان ، تو ، جونگ کوک و...؟؟

اما جیمین سرش رو به چپ و راست تکون داد و حدسای برادرش رو رد کرد ، در ورودی رو باز کرد و سگ گنده ای وارد شد و درجا با ذوق به سمت تهیونگ که روی کاناپه دراز کشیده بود حمله ور شد

-لاکی !! واووو از دیدنت خوشحالم پسر . خوشحالم که هنوز منو یادته چند سالی میشه همو ندیدیم

سگ بدون توجه به حرف تهیونگ از روی کاناپه باال رفت و خودش رو به
شکم برآمده ی صاحب قبلیش رسوند
تهیونگ با ترس مقداری خودش رو کنار کشید و دستش رو محافظ شکمش گرفت

-مواظب باش لاک ، اینجا دوتا نینی کوچولوی نازک نارنجی داریم که خیلی زود بهشون برمیخوره و باید کلی مواظبشون باشم

لاکی یه سگ هاسکی بزرگ و کرمی رنگ بود که تهیونگ سال ها پیش قبل از اینکه با جونگ کوک ازدواج کنه ازش مراقبت میکرد و دوستای خوبی برای هم بودند اما بعد از ازدواجش اونو به دست جیمین و مادرش سپرد و سعی کرد جوری نباشه که جونگ کوک رو ناراحت کنه ... همسرش زیاد با حیوونا رابطه ی خوبی نداشت و اغلب ازشون میترسید مخصوصا لاکی که وقتی پارس میکرد یا عصبانی میشد خیلی ترسناک بود

سگ با چشمای درشت و شفافی که داشت تهیونگ رو نگاه کرد و تهیونگ خیلی راحت میتونست ذوقی که داشت رو از صورتش بخونه
پوزه اش رو روی شکم تهیونگ گذاشت و ناله ی آرومی کرد و چشماش رو بست ، انگار خودش هم به اینکه تهیونگ بارداره پی برده بود

-میدونستی سگ و گربه ها میتونن آدمای باردارو تشخیص بدن ؟ حتی خیلی راحت میتونن با بچه ارتباط برقرار کنن
-واقعا اینطوریه ؟

جیمین با خوشحالی سر تکون داد و سر سگ رو نوازش کرد ، تهیونگ
خودش هم شبیه به یه پاپی بود و وقتی اون هاسکی گنده کنارش قرار میگرفت خیلی کوچولو و مظلوم تر بنظر میرسید

.

.

.

.

.

جونگ کوک اکثر مواقع خوش شانس بود و بخت باهاش یار بود اما اونشب دوباره از اون شبایی بود که شانسش با یه بچ رل شده بود و همچیز افتضاح پیش رفته بود ، از اول مهمونی که وادارش کرده بودند برای همه به روش خودش مشروب سرو کنه و غذای اون رستوران چندان باب میلش نبود تا آخر مراسم که همکاراش به پیشنهاد دوست دختر سابقش توی کارائوکه حنجره دریده بودند و صداهای ناجوری که از اون آدمای مست میومد باعث شده بود سردرد بگیره ، از همه بهتر وقتی بود که ساعت یک نیمه شب بالاخره دست از سرش برداشته بودن و مهمونی کوفتی به پایان رسید ،اما بورا لحظه ی آخر توی خیابون گیرش آورده بود و محکم مثل چسب بغلش کرده بود و بعد به بهونه ی اینکه مست بوده رهاش کرد ، اما جونگ کوک میدونست که اون دختر چقدر مشروب خور قهاریه و به این راحتیا مست نمیشه .

MY BABY IS A MIRACLE // KOOKV ✔️Where stories live. Discover now