NamJoon Pov*
توی یه عالم خواب عمیق حس کردم یه چیزی داره بینیمو قلقلکم میده زیر لب فحشی دادم و چرخیدم و روی شکم خوابیدم..چند دقیقه گذشت که حس کردم گردنم میخاره..
ای بابا اگه گذاشتن...چشمامو باز نکرده غر زدم:تهیونگ بخدا بلند میشم اینقدر میکوبمت به دیوار دیسکت بزنه بیرون...میشه کرم نریزی،بجای مسخره بازی گمشو پایین مراقب یونگی باش.بازم حس کردم یه چیزی دماغم و قلقلک میده،کفری شدم چشمامو باز کردم به این نیت که همه این کرم ها زیر سر تهیونگه اما وقتی یونگی دیدم ناغافل جا خوردم خواستم یکم برم عقب اما اینقدر لبه خوابیده بودم همون کافی بود تا پرت شم پایین:آخ
بعد با یادآوری چیزی فریادی از خوشحالی زدم:یون
دوباره روی تخت برگشتم و محکم بغلش کردم:وای باورم نمیشه خودت جلوم نشستی...
یونگی دستی به کمر نامجون کشید:یواش پسر،نفس تنگی گرفتم.نامجون :اوه صدای فاکیت چقدر دلتنگش بودم.
یونگی خندید: خوبه،منم دلم برات تنگ شده بود.
نامجون انگار تازه یاد چیزی افتاده باشه عقب کشید:کی تبدیل شدی؟
-یه ساعت بعد از خوابیدن تو تهیونگ.
-حالت چطوره؟درد نداری؟
-مثل باباها شدی نام.
نامجون خندید دودل حرفو تا زبونش آورد اما نمیدونست چجوری بگه تا اینکه خود یونگی فهمید.
- حرفتو بزن نام دیدمش اون پسرو، فقط با جمله یه آدم دیگه اس و زندگی گذشته ربطی به الانش نداره منو قانع نکن باشه،مگه خودت نبودی که ببینی با زندگیم چیکار کرد؟
- یونگی میدونم میدونم منم ازش متنفر بودم فکر میکردم آخر تمام اون خیانت ها زیر سر جی یون بود،فکر که نه مطمئن بودیم چون به کسی جز جی یون شک نداشتیم زمانی که پیداش کردیم با تهیونگ هدفمون اصلا این نبود بیاریمشون پیش خودمون و باهاش خوب برخورد کنیم اما وقتی جیمین و دیدیم همه چی یه طور دیگه پیش رفت..
-اسمش جیمینه پس،بیاریدشون؟ مگه چند نفرن؟
-اره سه نفرن با دوتا از دوستاش خانواده نداره تا 18 سالگی یتیم خونه بوده اما هوش خوبی داشته بخاطر همین به محض بیرون اومدن تونست توجه خیلیا رو جلب کنه و اونام مراقبش بودن که بیشترینش میرسه به همین دوتا دوستاش جین و جونگکوک...
-میخواستید چیکار کنید و چیشد که پشیمون شدید؟در اتاق یهو باز شد:مردک گند اخلاق بعد از این همه مدت بلاخره خبرت و آوردی،دیشب که جیمین بیچاره و سکته دادی الانم اومدی نشستی اینجا با نامجون زر میزنید،من اینجا برات حکم چی و دارم؟
نامجون چشماش درشت شد:جیمین و چیکار کردی؟
یونگی پشت چشم برای تهیونگ نازک کرد:حکم کلاغ داری،دائم سوراخ قایم میشی امار کارای منو دربیاری،دیشبم دیدم پشت ستون بودی...
تهیونگ بخاطر اینکه تحویلش نکرده بود ناراحت بود:میخواستم اگه قصد جونش و کردی یا زیاد اذیت کنی از دستت نجاتش بدم.
یونگی پوزخند زد :از کی تاحالا جنابالی براش دلسوزی میکنی؟

VOUS LISEZ
«𝗜𝗰𝗲 𝗦𝘁𝗼𝗻𝗲»
Fanfiction🐺❄سنگ یخ 🐺❄ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس،فانتزی 🐺❄کاپل اصلی:یونمین 🐺❄کاپل فرعی: نامجین،(تهکوک"ورس") ❄🐺خلاصه: جیمین یا باید برای زندگی جدیدش میجنگید...یا خودش و تسلیم آلفای برف زندگی گذشته اش میکرد که به شدت کینه ای بود.... ـــــــــ نامجون باید د...