_جیمین...جیمین...مثل خرس افتادی ها
جین با کلی سر و صدا تونست کمی جیمین رو هوشیار کنه:هـــــوم..
-:هوم و زهرمار...دیشب چه غلطی میکردید... اتاق این رنگ پریده چیکار میکنی؟
جیمین با کمی مکث یادش اومد تو اتاق یونگی خوابیده،تیز سرشو بلند کرد و با چشمای پف کرده اش دنبال یونگی که کنارش نبود میگشت...
-:اگه دنبال اون رنگ پریده ای پایینه،رفت برات صبحونه بیاره...نامجون و تهیونگ وقتی دیدنش کرک و پراشون ریخته،نزاشتن برگرده بالا...مارک چیه؟...دارن خودشونو هلاک میکنن برای مارک یونگی...
جیمین سعی کرد عادی باشه و آروم بشینه: خب چی بگم آخه...من خودمم هنوز نمیفهمم چخبره اینجا...جونگکوک کجاست حالش خوب شد؟..آخ..
جین هول شده شونه جیمین رو گرفت و کمکش کرد بشینه:دیشب با یونگی بودی،میدونم...ولی چرا به این روز افتادی...جونگکوک ام خوبه تو اتاقشه...
جیمین ضعیف خندید:میشه انقدر سوال نپرسی...
جین اخم کرد:نه نمیشه...بچه نابود شدی اینجا...
همون لحظه در باز شد:جیــــمیـــن
با دیدن جونگکوک نگاه هردوشون بهش برگشت:یا...چتونه سر صبحی اومدید بالا سرم...برید بیرون میخوام برم حموم...
اما جونگکوک بی توجه به درخواست جیمین رو تخت کنارش نشست:حالت خوبه؟
همون لحظه دماغش چین خورد:اوه...بوی گل یاس و پرتقال داره خفم میکنه....
جیمین با خنده از روی تخت هولش داد:گمشید بیرون...
-میشه برید بیرون!
هرسه همزمان با یونگی که سینی صبحانه بدست وارد اتاق میشد روبه رو شدن...
YOU ARE READING
«𝗜𝗰𝗲 𝗦𝘁𝗼𝗻𝗲»
Fanfiction🐺❄سنگ یخ 🐺❄ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس،فانتزی 🐺❄کاپل اصلی:یونمین 🐺❄کاپل فرعی: نامجین،(تهکوک"ورس") ❄🐺خلاصه: جیمین یا باید برای زندگی جدیدش میجنگید...یا خودش و تسلیم آلفای برف زندگی گذشته اش میکرد که به شدت کینه ای بود.... ـــــــــ نامجون باید د...