_نرو سمت خونه
جین برگشت و به جیمین بی حال نگاه کرد:چرا؟جیمین به آینه وسط اشاره کرد:داره دنبالمون میاد،نمیخوام جای یونگی رو بفهمه...
جونگکوک سرعتش رو بیشتر کرد:دو مورد رو بهت یادآوری میکنم...یک:یونگی ازش قوی تره...دو:من اینجام و هیچکس نمیتونه از من بهتر رانندگی کنه...
با سرعت بالا و لایی کشیدن و کوچه پس کوچه رفتن کاری کرد جی اون رو جا بزاره...جیمین باز نامطمئن گفت:مطمئنی نمیتونه پیدامون کنه اونم گرگینه اس.
جونگکوک سرعتش رو کم کرد:این یکی رو نمیدونم چی بگم زنگ بزن از اون سه کله پوک بپرس...
جین و جیمین همزمان:جونگکوک
-:باشه بابا،دوتا رفیق گرگینه زلیل به پستم خوردهبا قرار گرفتن دست جیمین رو دهنش جونگکوک پوفی کشید و کنار جاده ایستاد...
جیمین پیاده شد ولی چیز نبود که بخواد بالا بیاره جونگکوک پیاده شد و کنارش نشست:هی جیمی خوبی؟
_آح نه...از وقتی از یونگی جدا شدم حس میکنم معدم تو دهنم داره فعالیت میکنه...جین با شنیدن حرف جیمین شروع کرد به خندیدن:جیمین خدا نکشتت ویارت یونگیه...پاشو زودتر برگردیم تا اینجا غش نکردی.
جیمین چشماش درشت شد:چرا چرت میگی..
جونگکوک شونه های جیمین رو کشید:راست میگه خب،من که دکتر نیستم توام که دختر نیستی مثل اونا باشی،نگرانم یه اتفاقی برات بیوفته...اصلا باید بری پیش کدوم دکتر دردت رو بگی...
جیمین شونه اش رو از دست جونگکوک بیرون کشید:خودم به اندازه کافی نگرانم جونگکوک لطفا حالمو بدتر نکن...
داخل ماشین برگشت و عقب نشست:فقط باید یه قول بهم بدید..
مکث کرد و ادامه داد:به یونگی نگیدجین شوکه سمتش برگشت:نگو که میخوای بدون اینکه بهش بگی بندازیش..
جیمین آهی کشید از پنجره به بیرون خیره شد:همین کارو میکردم،فکرشم نمیکردم...اصلا غیر ممکنه...من چطور ممکنه بچه بیارم اصلا...اصلا اسمشو نمیتونم بیارم...
جونگکوک به بیرون خیره شد :حکایت من و جین ام همینه...فکر میکنم امگا بودن برای مرد از هرچیزی بدتره...
دور زد و ورودی رو بالا رفت،از کنارش پلاستیک دارو هارو برداشت و بغل جین گذاشت:برام نگهش دار میام ازت میگیرم،امیدوارم جواب بده و داستان نشه...
جلوی ورودی عمارت ایستادن با باز شدن در جیمین دنبال یونگی میگشت با دیدنش سمتش رفت و توی آغوشش فرو رفت، دستاش دور جیمین حلقه شد و بوسه کوچیکی روی پیشونیش زد:متاسفم جیمین،باید باهات میومدم...
جیمین که حالش بهتر شده،سری به نشونه مخالفت تکون داد:نه،بهتر که نبودی..از یونگی جدا شد تا سمت آشپزخونه بره،اما با حرف یونگی تو جاش موند:جی اون رو دیدی؟
جیمین برگشت و آروم نگاهش کرد:از کجا...
_رایحه اش هست...میخواست اذیتت کنه؟
+میخواست...ولی نمیتونه..
YOU ARE READING
«𝗜𝗰𝗲 𝗦𝘁𝗼𝗻𝗲»
Fanfiction🐺❄سنگ یخ 🐺❄ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس،فانتزی 🐺❄کاپل اصلی:یونمین 🐺❄کاپل فرعی: نامجین،(تهکوک"ورس") ❄🐺خلاصه: جیمین یا باید برای زندگی جدیدش میجنگید...یا خودش و تسلیم آلفای برف زندگی گذشته اش میکرد که به شدت کینه ای بود.... ـــــــــ نامجون باید د...