🐺❄سنگ یخ
🐺❄ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس،فانتزی
🐺❄کاپل اصلی:یونمین
🐺❄کاپل فرعی: نامجین،(تهکوک"ورس")
❄🐺خلاصه:
جیمین یا باید برای زندگی جدیدش میجنگید...یا خودش و تسلیم آلفای برف زندگی گذشته اش میکرد که به شدت کینه ای بود....
ـــــــــ
نامجون باید د...
اگه ازش میپرسیدن کدوم لحظه از زندگیته که میخوایی غیب بشی،جیمین قطعا این لحظه رو انتخاب میکرد. زمانی که درست روی یونگی خیمه زده و یونگی با چشمایی به رنگ آبی یخی داره نگاهش میکنه....واقعا رنگ چشمای گرگش محشر بود....
Йой! Нажаль, це зображення не відповідає нашим правилам. Щоб продовжити публікацію, будь ласка, видаліть його або завантажте інше.
اوه صبر کن...شاید نباید نگرانش میشد و پا به حریم خصوصی این پسر میزاشت.
یونگی که از نگاه سردرگم جیمین کلافه شده بود بهش تیز شد:اوکی فهمیدم زبونت و پشت در جا گذاشتی اما الان از روی من بلند شو برو بیرون..
جیمین به خودش اومد و وقتی یونگی دستش و ول کرد عقب کشید و لبه تخت نشست:وقتی تازه تبدیل شده بودی و میدونستی این بلا سرت میاد،چرا باز انجامش دادی؟
یونگی پوزخند تلخی زد و بلند شد و به تاج تختش تکیه زد:اوه..ببین کی این حرفو میزنه کسی که زندگی گذشته اش میدونست حامله اس اما هیچ رحمی به بچش نداشت و کاری کرد بچه اش بمیره اونم به دست کی؟آلفای از همه جا بی خبرش...جالبه مگه نه؟
جیمین نفس عمیقی کشید:بیا منطقی باشیم،من اون آدم نیستم و درسته ظاهر و زندگی گذشته اون آدمم اما کارهاش و اعمال گذشته اش هیچ دخلی به من نداره،من گناه نکردم که زندگی بعدی اون....آخ
بدون نگاه به یونگی و چشمای یخ وحشیش سعی داشت از خودش دفاع کنه که ناغافل یونگی سمتش یورش برد رو تخت خوابوند درحالی که درست به چشمای جیمین خیره بود غرید:بزار یکی این حرفو بزنه که با این چهره روبه روم نباشه،دلیلش ام اینه هربار قیافه ات و میبینم دارم جفتمو میبینم...یه آلفایی که جفتش و از دست داده رو درک میکنی؟نه..معلومه که نمیکنی،تو کی باشی بخوایی اینو درک کنی،جفتی که هرشب توجه اش برای من بود الان یه پسر روی مخ شده که چهره اش همون چهره اس اما حالا با پرویی تمام جلوی من میشینه و میگه زندگی گذشته دخلی به من نداره،خیلی پرویی اون موقع ام لاف زیاد میزدی با این تفاوت که الان خیلی احمق تر شدی،یه انسان عوضی..آح
عقب رفت و با دست شقیقه هاشو فشرد،جیمین نگران سمش رفت و بازوش رو گرفت:هی خوبی؟نمیخواستم عصبیت کنم.
-نباید میومدی تو اتاقم -فقط خواستم ببینم حالت چطوره،نامجون گفت تب داری اما تو مثل یه تیکه یخی. -نیازی ندارم پیگیر حالم باشی. جیمین نگاه سرگردونش و تو چشمای یونگی چرخوند پیش خودش فکر کرد یعنی هنوز نامجون بهش نگفته که من هنوزم یه نیمه گرگینه ام. نگاهشو به چشمای رنگی یونگی دوخت و لب زد:دلم میخواد زندگی گذشته رو دور بریزی،منو به عنوان یه آدم جدید بشناسی یونگی