-من چیکار میتونم بکنم؟
با رسیدن تهیونگ لباس و از دستش کشید:یکم منتظر باش!...الان میام.جیمین سری تکون داد و پشت در منتظرش موند،بعد یه دیقه برگشت بیرون و دست جیمین رو کشید و رو صندلی خودشون برگشتن.
جیمین :الان میخوای چیکار کنی؟یونگی کنار گوشش زمزمه کرد:رایحه ات جیمین...من نمیتونم با امگای باردارم سکس کنم، اونم وقتی توی راتم...رایحه ات رو برام آزاد کن.
جیمین ترسیده خودشو عقب کشید:چطوری...من نمیدونم..
با اعلام فرود هواپیما یونگی سرشو روی شونه جیمین گذاشت:تلاشت و بکن امگا...بهت نیاز دارم.
جیمین سرگردون دستش رو روی دست گرم یونگی گذاشت و از دمای بالای بدن یونگی شکه شد:باید تبدیل بشی!...امروز حتما باید تبدیل بشی!
.
.
.
.
.
بلاخره به لطف یونگی که تحریکش کرده بود رایحه اش ازاد شده بود و یونگی رات رو تموم کرد.
به منطقه ی عجیب روبه روش نگاهی انداخت معلوم نبود روستا وسط جنگله یا جنگل وسط روستا و به یونگی چسبید:اینجا..کجاست!
-جای که قراره بهش حکومت کنیم..چقدر عوض شدهتهیونگ درحالی که جونگکوک رو به خودش چسبونده بود به حرف اومد:بیایید استراحت کنیم...
همشون موافق بودن و راهشون سمت مسافرخونه قدیمی کج شد،به رستورانش رفتن تا یکم شکم گشنه اشون رو سیر کنن.
به محض پاگذاشتنشون توی اون محیط تمام ادما که درحال جنب و جوش بودن از حرکت ایستادن و همشون به یونگی خیره بودن.
نامجون زیر لب نالید:فاک..یونگی رایحه ات!رایحه رات یونگی با قدرت و تسلط همه جا پخش بود و این باعث شده بود احساس خطر کنن...
نامجون و تهیونگ خودشون رو سمت یونگی کشیدن با نزدیک شدن مرد جوونی براش گارد گرفتن.
اما مرد ناغافل جلوشون رو زانو افتاد:خدای من...آلفای برف برگشته...
پشت سرش تمام افراد حاضر با خنده و گریه سمتش اومد و جلوش تعظیم کردن و کلمه ی آلفا از زبونشون نمیوفتاد.
مرد جوون بلند شد و با شوق و ذوق سمت جمعیت برگشت:آلفامون برگشته...دیگه از مالیات و ظلم خبری نمیشه!...آزاد شدیم.
انقدر صدای همهمه زیاد بود که جیمین توسط جمعیت از یونگی دور شده بود...و هیچ دیدی به یونگی نداشت...
با برخورد کمرش به میز اخی از درد گفت که یهو موهاش از پشت کشیده شد،درد به مغز سرش رسید:تو چرا شکل اون دختره پتیاره ای!...نکنه رفتی خودتو جای پسر جا زدی که نشناسیمت...همش تقصیر توئه که ما این همه سال به بدبختی افتادیم....میکشمت...
مرد مسنی که خیلی زمخت و خشن بود این حرفو میزد و جیمین از درد موهاش در تقلا بود خودش و نجات بده:ولم کن...آخ آخ...موهامو کندی مرتیکه ی روانی!
![](https://img.wattpad.com/cover/355189943-288-k218492.jpg)
YOU ARE READING
«𝗜𝗰𝗲 𝗦𝘁𝗼𝗻𝗲»
Fanfiction🐺❄سنگ یخ 🐺❄ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس،فانتزی 🐺❄کاپل اصلی:یونمین 🐺❄کاپل فرعی: نامجین،(تهکوک"ورس") ❄🐺خلاصه: جیمین یا باید برای زندگی جدیدش میجنگید...یا خودش و تسلیم آلفای برف زندگی گذشته اش میکرد که به شدت کینه ای بود.... ـــــــــ نامجون باید د...