Part17

571 144 86
                                    

جین شوکه شده تمام بدنش یخ زده بود،اما نگاه امیدوارش به نامجون بود،اینکه بخواد بگه منو داره یا اینکه نیازی به جفتش نداره،شاید انتظار زیادی بود،اونا یک بار باهم بودن و اینکه هنوز اسمی از قرار گذاشتن نیاورده بودن اما دلش میخواست نامجون کسی که خودشو جفتش انتخاب کرده رد کنه،دست یخ زدشو روی دست نامجون گذاشت:یه چیزی بگو نامجون...

نامجون به چا اون وو نگاهی انداخت و گیج سرشو تکون داد:جفتمه

جین شوکه شده بود:پس من برات چی بودم؟

جیمین و جونگکوک اولین بار بود استرس و آشفتگی جین رو میدیدن و جین اینقدر توی شرایط سخت محکم و خندون بود که این حالت براشون عجیب بود،جیمین و جونگکوک از علاقه جین به نامجون خبر داشتن قبل اینکه توی راه رستوران باشن جین براشون توضیح داده بود که نامجون رو دوست داره میخواد خودش بهش پیشنهاد قرار بده و از اینکه نامجون قبولش نکنه چقدر استرس داره،اما حالا چی؟

نامجون سکوت کرده بود و این جو رو متشنج میکرد،یونگی که از هیچی بین اونا خبر نداشت به حرف اومد:اولویت یه گرگ جفتشه،مطمئنم نامجون بلاخره از تنهایی درمیاد اون تمام این سالها رو تنها بوده وجود جفتش برای گرگش و خودش خیلی خوشحال کننده اس.

نامجون گیج شده از شرایط پیش اومده،نه راه پس داشت نه راه پیش،اگه جفتش رو رد میکرد یونگی آلفاش بود و اگر جریمه سنگین براش درنظر میگرفت کاری نمیتونست بکنه،اگرم قبولش میکرد جین رو از دست میداد.

جین احساس تهی بودن قلبش رو تحمل میکرد،از گردنش گردنبند آبی نامجون رو بدون اینکه قفلش رو باز کنه کشید و روی میز جلوش گذاشت:از اینکه خاطرات خوبی برام ساختی ممنونم،اما فکر میکنم بهتره به کسی که بهش تعلق داری برگردی.

از پشت میز بلند شد و درحالی که سعی میکرد محکم بمونه ادامه داد:حتما جفت جدیدش نیاز به آشنا شدن داره،من تنهاتون میزارم.

با قدم های بلندش از رستوران بیرون زد به باغ پشت رستوران رسید، به دیوار تکیه داد و بلاخره سد اشکاش شکست،نمیتونست بمونه اگر میموند و اصرار میکرد با سکوت نامجون غرور خودش بیشتر میکشست،بهترین راهی که پیدا کرده بود همین بود.

جیمین به قدم های سریع و تند جین نگاه کرد،اما سد تحملش بعد از خروج جین شکست و کف دستشو محکم روی میز کوبید و توجه اطرافیان و به خودش جلب کرد و بین دندونای کلید شده غرید: تنها چیزی که بهش اهمیت میدید جفت کوفتیه اما اینو یادتون بمونه شما ها تنها اون حیوون درونتون نیستید که براتون انتخاب کنه کی باید کنارتون باشه،جفت کسی نیست که گرگتون میخواد کسی که ما بهش میگیم نیمه ی دیگه کسی دیگه باهاش احساس آرامش و خوشحالی میکنیم،کسی که میتونیم تو ناراحتی باهاش خوشحال باشیم...از آشنایی با شما خوشحال شدیم اما دیگه از اینجا به بعد نیازی نیست همو ببینیم،شماهم بهتره منتظر جفتتون بمونید شاید پیداش بشه،قرارمون اولش همین بود اینکه آلفاتون رو برگردونیم شماهم مراقب من باشید،اما الان دیگه فکر نمیکنم خطری تهدیدم کنه،باهم بی حسابیم.

جیمین هم به پیروی جین گردنبند سنگ یونگی و باز کرد و روی میز گذاشت.

جونگکوک بین دوراهی تمام نگاهش بین جیمین و تهیونگ میچرخید،دلش میخواست بره؟اگه میرفت و تهیونگ رو نمیدید چی؟

با دو دلی گردنبد قرمز رو باز کرد و روی میز گزاشت،تهیونگ عصبی دست جونگکوک رو گرفت:تو دیگه کجا،جفت گذشتم بودی؟یا جفتم پیدا شده داری کات میکنی؟

جیمین دست تهیونگ رو پس زد و جونگکوک رو کشید تا بلند شه:میدونی چیه؟نه جفتت پیدا شده نه جفت زندگی گذشتته،منتهی مثل یه مریضی هستید،عقل حکم میکنه تا جونگکوک هم به تو دچار نشده از اینجا دور بشه...

اون وو به وضعیت آشفته روبه روش نگاه میکرد و یونگی نامجون چیزی نمیگفتن،جیمین شدیدا باعث گارد گرفتن گرگشون شده بود.

تهیونگ از پشت میز بلند شد و جونگکوک رو نگه داشت:من...

جونگکوک به بی قراری چشمای تهیونگ نگاه کرد دستشو روی دست تهیونگ گذاشت و از خودش دورش کرد: حق با جیمینه،من و توام اولش باهم سازگار نبودیم،من بخاطر جیمین وارد عمارت شما شدم....دلیل این اصرارتو نمیفهمم نکنه دل به کلکل هامون باختی؟

تهیونگ لب روی هم فشرد و یک چیز رو خوب قبول داشت بقول جیمین نه جفتش پیدا شده نه جونگکوک ربطی به زندگی گذشته داشته اما به خودش اعتماد داشت هم خودش هم گرگش جونگکوک رو میخواستن به وجود این پسر و حاضر جوابی هاش اعتیاد پیدا کرده بودن،حاضر بود حتی هیچ جفتی نداشته باشه اما پسر روبه روش هرروز باهاش حرف بزنه عاشقش نبود اما جدایی ازش رو نمیخواست.

جونگکوک به نگاه سردرگم تهیونگ نگاه میکرد،از طرفی جیمین دستش رو میکشید اما برق ناراحتی چشمای تهیونگ مجبور به مقاومتش کرده بود،جیمین دستشو ول کرد:اگه میخوایی میتونی پیش آدمایی که اختیار زندگیشون رو دست گرگشون دادن بمونی جونگکوک...

دست جونگکوک رو ول کرد با نیم نگاهی به اینکه یونگی و نامجون هیچ تلاشی برای نگه داشتنشون نمیکردن پوزخندی زد"چه انتظاری ازشون داشت" سمت خروجی رفت.

جونگکوک اینبار تصمیمش رو گرفت: دلیلی برای موندن کنارت ندارم.


برگشت و رفت به محض تنها شدنشون تهیونگ روی صندلی ولو شد،لعنت به غرورش که نتونست بگه و جلوی رفتنش رو بگیره.

اون وو که خیلی وقت بود درحالی که نمیدونست جریان چیه توی سکوت به آشفتگی سه آلفای مقابلش نگاه میکرد.

تهیونگ عصبی اشکال مختلفی با لبهاش درمیاورد،یونگی توی سکوت به نقطه ی نامعلومی خیره بود و آشفتگی درونش بخاطر حرفای جیمین هرلحظه بیشتر طغیان میکرد.

نامجون به گردنبد پاره روبه روش نگاه میکرد،یاد تمام شیطنت های جین افتاد،پوشیدن لباس هاش،ترسیدن هاش از گرگش،بوی خوبه و مست کننده تنش،شبی که باهم رابطه داشتن،جوری که همیشه غر میزد،حلقه ی اشکش توی چشماش دیدش رو به گردنبد روبه روش تار کرد.

یونگی با دیدن حالت نامجون مبهوت شد،چرا که هیچوقت اشک نامجون رو ندیده بود:چرا باید ناراحت باشی؟

نامجون بدون اینکه به اون امگای سیب نگاه کنه زمزمه کرد:من هیچوقت منتظر جفتم نبودم،من تمام این سالها یاد پسر مستی بودم که کل مسیر بار تا خونه اش رو تلو تلو میخورد،اینکه چطور با وجودش بهم روح بخشید و با شیطنت هاش منو زنده کرد،من...من نمیتونم از دستش بدم،من جفت یا همچین چیزی نمیخوام...

یونگی اخم کرد:گرگ تو به جفت نیاز داره نامجون نه یه انسان.

نامجون برای اولین بار صداش رو برای آلفاش بالا برد:گرگ من همون شب که بعد از شکستن سنگش روی پاهای جین خوابیده بود عاشقش شده،حق با جیمینه یونگی....تو تمام ذهنت با چیزی به اسم جفت پر شده،جی یون مثلا جفتت بود اما تو حتی نتونستی درکش کنی و چیزی که میخواد رو بهش بدی به من و تهیونگ به هیچ عنوان درس جفت نده.

از پشت میز بلند شد و از رستوران بیرون زد،اما هرچی گشت اثری ازشون به چشم نمیخورد،حتی نمیتونست با امگای جیمین جاشون رو پیدا کنه،میدونست کار امگای ماهه که نتونه دنبالشون بره،تلفنش رو بیرون کشید با گرفتن شماره جین و جیمین با خاموش بودنش،دستش دور گوشی محکم شد و آروم غرید:بهم نگو که اینقدر راحت ازم دست کشیدی جین.

نمیدونست چند ساعته میگرده اما با خاموش بودن برق تنها خونه ای که حدس زد اونجان یا خاموش بودن تلفن هاشون ناامید سمت عمارت برگشت به محض ورودش رایحه سیب به مشامش خورد چشماش تیز شدن"امکان نداره آورده باشنش اینجا"

با دیدن تهیونگ و یونگی روی مبل غرید:نگید که اون امگا الان اینجاست.

تهیونگ با یونگی حرف نمیزد:من نیوردمش...اون امگا خودش خواست که بیاد و یونگی ام قبول کرد که بیاد اینجا....

گرگ نامجون رو به یونگی غرید و این اولین حالتی بود که از گرگ نامجون میدیدن:من به هیچ کوفتی به اسم جفت نیاز ندارم،جفت من جینه نه هیچکس دیگه،خودتون بهش توضیح بدید که آلفاش دل به کس دیگه ای باخته و نمیخواد بهش آسیبی بزنه پس خودش و منتظر من نزاره...

تهیونگ اخم کرده بود اما نمیتونست جلوی نگرانیش رو بگیره:رفته بودی دنبالشون؟...الان کجان؟

نامجون کلافه ریموت ماشین رو روی میز پرت کرد:نیستن...گوشیشون هم خاموشه نمیتونم از هیچ راهی پیداشون کنم.

به امگایی که بالای پله ها ایستاده بود نگاه کرد،گرگ امگاش داشت برای داشتن آلفای نامجون خواهش میکرد.

جفتش سعی داشت از طریق گرگش نامجون رو سمت خودش بکشه اما گرگ نامجون درکمال حیرت همشون به امگاش غرید و امگا از ترس به خودش پیچید:من آلفای تو نیستم بهتره از اینجا بری....

اون وو اخم کرده بود: هیچ آلفایی اینقدر راحت از جفت خودش نمیگذره گرگ تو معلومه چشه؟هر آلفایی وظیفه اش محافظت از امگاشه.

نامجون هر لحظه عصبی تر میشد:من به عنوان امگام قبولت نکردم،هیچ مسئولیتم در قبالت ندارم،میتونی امشب بمونی ولی فردا نمیخوام اینجا ببینمت،بخاطر خودت میگم اصلا دلم نمیخواد آسیبی ببینی پس خودت باید فهمیده باشی حتی گرگم با اینکه جفتشی اما یکی دیگه رو میخواد،پس خودتو درگیر من نکن.

تهیونگ خندید:نامجون...

نامجون برگشت و منتظر نگاهش کرد،تهیونگ با مظلومت سرشو کج کرد: لطفا کمکم کن،من بانی رو میخوام...

نامجون با اینکه عصبی بود اما سعی کرد آروم باشه:هدفت از خواستنش چیه؟

تهیونگ قدمی بهش نزدیک شد:به قول جیمین جفت فقط کسی که گرگمون میخواد نیست،من واقعا بدون جونگکوک روزام خسته کننده اس...

نامجون بلاخره از اینکه یه نفر درکش میکنه آروم شده بود،روی مبل نشست:هرجایی که فکرشو کنی رفتم،پیداشون نکردم،جیمین و جین تلفنم رو جواب نمیدن...

تهیونگ کنارش نشست:احتمالا به این تنهایی نیاز داشتن،بیا امشب رو صبر کنیم و فردا دنبالشون بریم...

به یونگی نگاه کردن و اخر نامجون با پوزخند بهش تیکه انداخت:توام هستی یا مثل آدمک بی بخار در مزرعه میخوایی بیخیال باشی؟زمانی که امگاتو بخاطر جیمین کشتی فکر کردم یکم سر عقل اومدی و جیمین و دوست داری.

یونگی بیخیال نگاهشو گرفت:من حوصله منت کشی ندارم،امگای جفتم نهایتش دوسال دیگه میتونست وجود داشته باشه که بخاطر کارم مجبور شدم زودتر از بین ببرمش،از اول تا آخر جفت من مُرده،جیمین کلا چشم دیدنم رو نداره،دنبالش برم چی بگم؟

نامجون و تهیونگ از بیخیال و بی عقلی آلفاشون کلافه شدن و تهیونگ به حرف اومد:نمیدونم با این تفکراتت چطور به آلفای A شدی!جیمین هر لحظه حتی به خودش توی زندگی قبلیش کنارت حسادت میکنه،اما تو...

دستی به موهاش کشید:نمیدونم چی بگم واقعا

لحظه ای بعد امگای سیب از پله ها پایین اومد و جلوی نامجون ایستاد: از اینکه جفتمو دارم از دست میدم خوشحال نیستم،اما...میتونم بگم از اینکه یه آلفایی مثل تو اینجوری با گرگش عاشقانه یه انسان رو دوست داره حسادت میکنم،نمیتونم بگم برام مهم نیست،خیلی مهمه اما حتی اگر به اجبار و زوری بمونم میدونم خوشبختیم کنار تو نیس،پس با اینکه جفت هم بودیم بیا عاقل باشیم منم امیدوارم کنار کسی که اینجوری میپرستیش خوشحال باشی.

نامجون نفسشو بیرون داد:متاسفم..

اون وو لبخند ناراحتی زد:متاسف نباش،خدافظ...

سمت در خونه رفت بهش گفتن امشب رو بمونه اما قبول نکرد و رفت.

کل شب از بی قراری تهیونگ و نامجون نمیتونستن بخوابن،هربار که زنگ میزدن با خاموش بودن تلفنشون ناامید تر میشدن.

فردا صبحش از خونه بیرون زدن تا به خونه جونگکوک برن اما اونجا نبودن...

با برگشتنشون به عمارت با یونگی تو حیاط روبه رو شدن.

یونگی سمتشون اومد و در ماشین رو باز کرد و با پیاده شدن تهیونگ پشت فرمان جا گرفت،متعجب به یونگی نگاه میکردن.

یونگی در و بست و پنجره و پایین داد و به تهیونگ نگاه کرد:مگه نمیخوایید پیداشون کنید؟اگر میخوایید پس سوار شید...

تهیونگ سریع روی صندلی عقب جا گرفت:چطوری؟تو میدونی؟از کجا؟

یونگی بعد از بستن کمربندش ماشین و راه انداخت:امگای جیمین...

نامجون مشکوک گفت:خب؟

سرعت ماشین رو بیشتر کرد:احساس خوبی ندارم،امگاش یه امگای رهبره اما جفت من نیست...الان دو ساعته داره آلفامو صدا میکنه،همین برام عجیبه چطور همچین کاری میکنه.

نامجون به صندلی تکیه داد به صندلی و دو به شک آخر تصمیم خودشو برای زدن حرفش گرفت: به جیمین قول دادم بهت نگم...اما هرچقدر بی خبر تر باشید از هم دور تر میشید،امگای جیمین امگای ماهه....حتی احتمال میدم جفتته اما بخاطر جیمین خودشو لو نمیده...

یونگی دستشو دور فرمان ماشین محکم کرد:بهش شک داشتم،فکر میکردم امگای ماه وجود نداره...وقتی پیششم گرگش خودشو نشون نمیده پس بخاطر اینه من نفهمم که جفتمه...


یونگی شقیقه هاش نبض میزد و اما خودش و کنترل میکرد تا دوتا آلفای کنارش به عصبی بودنش پی نبرن"حتی اگه امگای ماه بخواد جلوم رو بگیره بازهم جیمین مال منه"

مسیر خیلی طولانی شده بود و تهیونگ و نامجون کلافه تر...

تهیونگ:چرا باید اینقدر جای دور بیان یه شبه؟کی میرسیم؟

یونگی خسته از رانندگی اروم گفت:خودمم نمیدونم اینجا چیکار دارن...یکم دیگه میرسیم...

هوا روبه تاریکی میرفت اما هنوز توی راه بودن با توقف ماشین کنار ساحل خارج شهر به خودشون اومدن و پیاده شدن.

با دیدن سه نفر دور آتیش که به هم تکیه دادن نفسشون رو بیرون دادن،حتی از همین راه دور هم میتونستن بفهمن پیداشون کردن.

یونگی با دست مانع رفتن اون دوتا سمتشون شد....

کلافه گفت:احساس میکنم یه چیزی عادی نیست،اون امگا از خبر کردن من یه هدفی داشته وگرنه قبلش نسبت به من گارد داشت چرا باید وقتی اونا خودشونو از ما دور کردن آلفامو صدا کنه.


عقب رفتن و تو تاریکی چشم از جیمین و جین و جونگکوک برنداشتن...

هوا که کمی سرد شد و چند ساعتی از انتظار سه آلفا گذشت،اون سه نفر قصد رفتن کردن و سه آلفا خودشون رو مخفی کردن تا اونا از وجودشون با خبر نشن...

به محض بلند شدنشون از روی ماسه های ساحل به پیرمردی که نزدیکشون میرفت نگاه کردن...

گرگ یونگی از پی بردن به ماهیتش غرید:اون پیرمرد یه آلفاست اما مطمئنم گرگش هم سن ماست...

پیر مرد سمتشون رفت و اونا برای شنیدن گوش تیز کردن:پسرا

جیمین اولین کسی بود که سمتش برگشت قدمی عقب رفت،اما به آرومی گفت:چطور میتونم کمکتون کنم؟

پیر مرد کمر خم شدش رو سعی کرد صاف کنه،با دست جنگلی که نزدیک ساحل بود رو نشون داد:پسرم غروب اومد اینجا بازی کنه،اما رفته تو جنگل کنار ساحل و هنوز برنگشته من نگرانشم میشه کمکم کنید؟

جیمین نفسشو بیرون داد:حتما...همینجا باشید ما سعی میکنیم پیداش کنیم...

جیمین کمی مردد خواست سمت جنگل قدم برداره اما شوکه به سه آلفا که جلوشون ایستاده بودن نگاه کرد،یونگی غرید:تو هیچ جایی نمیری...

گردن پیرمرد رو با قدرت گرفت و خم کرد:به دستور کی اومدی سراغشون؟

پیرمردی که حالا برای جین و جیمین و جونگکوک مشخص شد که پیرمرد نیست....
تقلا کرد از زیر دست یونگی بیرون بیاد:ولم کن

یونگی بدون توجه به حرفش درحالی که از گردن گرفته بودش و خمش کرده بود با زانو توی شکمش کوبید،روی زمین افتاد از درد به خودش پیچید،هر سه آلفا دورش ایستاده بودن...یونگی با آزاد کردن فرمون آلفاش روی آلفای پخش شده روی زمین به تقلا انداخته بودش.

تهیونگ با کشیدن دستش به پشت سرش اونو پیچوند و چشمای قرمز گرگش رو بیرون کشید:بنال کفتار،نقشه اتون چی بود...

الفای زیرش نالید:ولم کنید خواهش میکنم،من آلفای گنبد فوجی ام هیچی نمیدونم گفتن رئیس دستور داده این پسر و دوستاش رو براش ببریم.

یونگی غرید لگد محکمی به پهلوهاش زد،حتی سعی نکرد قدرت سرماش رو کنترل کنه،با گرفتن گردن آلفای افتاده روی زمین،سرماش رو به دستش منتقل کرد و لحظه ی بعد عربده ی ناشی از درد اون آلفا توی محیط پیچیده بود،یونگی آلفایی نبود که آب و یخ کنه یا از آسمون برف بسازه،اما خوب میتونست جوری که خودت نفهمی جوری تو سرما حبست کنه که تا ثانیه های بعد زنده بیرون نیای،اما نخواست خودش اون آلفارو بکشه پس ولش کرد.

سمت جیمین برگشت و بهش نزدیک شد و پنجه هاش رو تو موهای پشتش فرو کرد و سمت خودش کشید،جیمین اخم کرد نمیفهمید دلیل این کارش چیه،یونگی بدون هیچ گونه نرمشی در گوشش لب زد:دیگه هیچ اهمیت فاکی نمیدم ازم بدت باید یا فرار کنی یا جفتم نباشی،حالا هم گرگ امگات رو داری اونم از نوع وحشیش که نمیخواد در برابرم کوتاه بیاد،پس باید بهت بگم من منتظر نمیشینم تا قبیله خیانتکارم تورو نابود کنن،با من برمیگردی خونه جیمین...

جیمین نفس بریده به یونگی نگاه میکرد،هنوز هم نمیفهمید یهو از کجا پیداشون شده بود.

جین با دیدن نامجون نگاهش رو میدزدید و نگاهش نمیکرد با دستی که روی پهلو هاش نشست برگشت اما نامجون نمیخواست هیچی بگه...دستشو از پشت دور شکم جین حلقه کرد و بغلش کرد:تنبیه اینکه اینقدر راحت تنهام گذاشتی بمونه برای زمانی که تنها شدیم موش ترسو...

جین که توی همین چند ساعت بخاطر از دست دادن نامجون داشت دیوونه میشد،دستشو بین دستاش قرار داد:چطوری پیدامون کردید؟

نامجون دلتنگ و بی قرار جین رو به خودش فشرد:من بدون شک پیش کسی که بهش تعلق دارم برمیگردم.

تهیونگ با دیدن شرایط اون چهار تا نیشخند زد و از روی مرد زیرش بلند شد و با فشردن گلوش اونو سمت آب دریا هول داد و سرشو زیر آب کرد.

به دست و پا زدن و تقلا های مرد اهمیت نداد و تا زمانی که نفسش قطع شه نگهش داشت...

جونگکوک با چشمای درشت شده اش ترسیده به تهیونگ نگاه میکرد که بعد از کشته شدن اون مرد روی آب ولش کرد و برگشت.

با نگاه ترسیده جونگکوک یکی از ابروهاش رو بالا انداخت:متاسفم که همچین چیزی ازم دیدی اما بخاطر اینکه نره و مارو لو بده مجبور بودیم بکشیمش...

جونگکوک چشمای درشت شده اش رو ریز کرد:من که نترسیدم..

تهیونگ شونه ای بالا انداخت:عمه ی من ضربان قلبش اینقدر نامنظمه؟

جونگکوک اخم کرد:عمه ات فشار خون داره؟شاید بخاطر اونه...

نامجون و یونگی کلافه داد زدن:باز شروع شد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

🙇🏻‍♀️🫶هیچی دیگه خوشحالم اینجایید...

ووت بدید به بوکم:)

«𝗜𝗰𝗲 𝗦𝘁𝗼𝗻𝗲»Where stories live. Discover now