_یونگی!
جیمین بهم ریخته بود،آلفاش اینو حس کرده بود برای همین آورده بودش اتاق تا بتونه باهاش حرف بزنه.
با آرامش دستشو بین دستای خودش گرفت: نگران چی هستی؟... بهت گفتم من کنارتم، اینبار بهم اعتماد کن._من بهت اعتماد دارم،فقط نگرانم، میترسم،میدونی اولین باری که دیدمت یهو پریدی روم و زیر گوشم گفتی وجود نحسم باعث عذابته چقدر وحشت کرده بودم؟..چطوری بریم تو منطقه ای که پر از هم نوع های خودته؟
یونگی مکث کرد و خندید: میدونی عطر تنت وقتی همه چی برام گنگ بود و نمیدونستم کجام باهام چیکار میکرد!
گیج بود و سرشو با مخالفت تکون داد: هربار که بیدار میشدم و اطرافم و نگاه میکردم تورو میدیدم ک داری نوازشم میکنی...من همیشه به بعد از اینکه تبدیل شدم باهات چطور رفتار کنم، فکر میکردم....وقتی دیدم زیر دستگاه آزمایشی ام از عصبانیت توی مرز انفجار بودم، بخصوص اینکه انقدر ضعیف بودم که نمیتونستم خودمو نجات بدم،تورو کنار اون پرفسور میدیدم و ازت متنفر میشدم،زمانی که کنار نامجون و تهیونگ بهوش اومدم گیج شدم اما وقتی شب تورو اینجا دیدم قلبم لرزید...بین حس انتقامم دو دل شدم...میخواستم بکشمت جیمین،بزار حقیقت و بگم هدفم کشتنت بود،درست قبل اینکه تورو تو این خونه ببینم،بعدش به این فکر کردم تو فقط عذاب وجدان زندگی گذشتت باعث شده نجاتم بدی...خب گیج شدم و ترجیح دادم نکشمت...
دستش و از روی دست جیمین برداشت: میخواستم اذیتت کنم!
_یونگی!!!!!
یونگی نگاهش و از جیمین دزدید:هرچند میدونم که بعدش بازم کلی اذیتت کردم...من فقط به عنوان یه جفت که گرگم باهاش جور شد اون دخترو تحمل کردم به این فکر میکردم من و جی یون هیچ نقطه مشترکی نداریم....اون حتی من و دور زده بود...کل داراییم رو یه شبه به باد داد،خودمو گول زد، هرکی باشه از اون آدم متنفر میشه....منم فقط چشمم اینو میدید که ازت انتقام روزای که میتونستم تو فوجی زندگی کنم ولی نکردم پس بگیرم، از تویی که هیچ ربطی به تصمیماتش نداشتی.
جیمین میدونست یونگی داره حقیقت رو میگه حتی نگاه ناراحتش که چشمای جیمین فراری بود اینو ثابت میکرد.
جیمین بلند شد و روی پاهای یونگی نشست و پاهاش و دور کمرش حلقه کرد اما نزدیک بود بیوفته که یونگی محکم دست دور کمرش انداخت و محکم نگهش داشت: مواظب باش...
جیمین لبخند بزرگی تحویلش داد: چرا اون شب اون کارو کردی!
ابروهای یونگی بالا پرید: کدوم شب!
جیمین لبخندش و خورد و پایین تنه اش رو به یونگی چسبوند و متوجه سیبک گلوی یونگی که تکون خورد شد: همون شب دیگه....کسی که میخواد یکی رو بکشه دستش اشتباهی جای دیگه نمیره.
YOU ARE READING
«𝗜𝗰𝗲 𝗦𝘁𝗼𝗻𝗲»
Fanfiction🐺❄سنگ یخ 🐺❄ژانر:عاشقانه،اسمات،امگاورس،فانتزی 🐺❄کاپل اصلی:یونمین 🐺❄کاپل فرعی: نامجین،(تهکوک"ورس") ❄🐺خلاصه: جیمین یا باید برای زندگی جدیدش میجنگید...یا خودش و تسلیم آلفای برف زندگی گذشته اش میکرد که به شدت کینه ای بود.... ـــــــــ نامجون باید د...