part28

738 131 88
                                    

جیمین آروم به یونگی که عجیب غریب به شهربازی خیره شده بود نگاه کرد و خندید: نگو که آلفای برف تاحالا شهربازی نیومده!

یونگی که ساکت بود و نور رنگارنگ وسایل بازی تو چشماش داشت منعکس میشد برگشت و به جیمین نگاه کرد: نگو که میخوای اینارو سوار شی و مثل دیوونه ها الکی جیغ بکشی!

جیمین نیشش و کش داد: آوووو...درسته آلفا

یونگی چشم چرخوند و سمت خروجی برگشت: هروقت عقلمو از دست دادم میام باهات سوار بشم!

جیمین دستشو کشید تا نگهش داره: آ....یونگی شی!....تو که نمیخوای تنهام بزاری؟

یونگی به جیمین آروم چشم غره رفت: خیر... توام میبرم مخصوصا اینکه با این شرایطت هوس همچین چیزایی کردی...نمیگی اگه سوار بشی حالت بد شه؟

جیمین که تازه یادش افتاده بود دستاش سر خورد و کنار پهلوهاش قرار گرفت: من هنوزم باورم نمیشه همچین چیزی تو وجودمه

یونگی با حس کردن رایحه تلخش بهش نزدیک شد و اجازه داد سرشو رو شونه هاش بزاره: بیبی امگا بخاطرش ناراحته؟

جیمین سرش رو روی شونه یونگی قرار داد و آهی کشید: نه...بیشتر نگرانم،حالا که بیشتر بهش فکر میکنم از وجود من و توئه‌....چطور ممکنه بخاطرش ناراحت باشم؟

یونگی اروم گفت: نباید انقدر زود اتفاق میوفتاد تو اولین رابطمون من مراقب نبودم، اما اینو بهت قول میدم جیمین اگر بخاطرش داری اذیت میشی میتونیم نگهش نداریم

جیمین شوکه سر بلند کرد و به چهره آروم و ناراحت یونگی نگاه کرد: داری جدی میگی؟...

یونگی بازم نامطمئن سر تکون داد: تو هنوز به شرایط امگا ها عادت نکردی، چطور ممکنه با همچین چیزی کنار بیای، هرچقدرم چیزی نگی من از نگاهت دارم میفهمم جیمین...تواز اینکه یه امگایی راضی نیستی.

جیمین که رایحه پرتقاله خنک یونگی رفته رفته جاش و به هوای زمستونی میداد سعی کرد چیزی بگه: خب... ببین واقعا حق با توئه، من راضی نیستم که یه امگام...اما من نمیتونم تغییرش بدم...چیزی بوده که توی سرنوشتم بوده ولی کنار همه اینا بازم توی سرنوشتم بوده حتی به عنوان پسر هم کنارت باشم.

یونگی خندید:خودت خواستی پسر باشی

_درسته...پشیمون نیستم

+نیستی؟

_نیستم

+چرا؟

_آمممم...

یونگی با دیدن چهره سرخ شده ی جیمین دستشو گرفت تا نگهش داره:چرا؟

+با اینکه عجیبه ولی اینجوری کنارت راحت ترم،اصلا دوست ندارم یه دختر باشم

«𝗜𝗰𝗲 𝗦𝘁𝗼𝗻𝗲»Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang