Last part

672 126 17
                                    

-خسته شدم...
یونگی گفت و رو زمین پهن شد،انقدر توضیح داده بود حرف زده بود حس میکرد فکش درد میکنه...جیمین بغ کرده دست به کمر شد:هرکاری تونستم کردم ولی نمیشه..

یونگی سرشو تکون داد:باشه جیمین...فراموشش کن حتما انتخاب امگات اینه که بیرون نمیاد..

جیمین کنارش دراز کشید و سرشو روی بازوهاش گذاشت:الان چی میشه؟

با صبر موهای امگای نگرانش و نوازش کرد:چیزی نمیشه...اما اگه برام اتفاقی افتاد تو با نامجون از اینجا برو...

جیمین با بهت نالید:یعنی چی...من بدون تو هیچ جا نمیرم..به نعفته سالم برگردی...حتی نتونستی ام دوباره رهبر قلمرو بشی اهمیتی نده و برگرد کنارم.

-باشه جیمین مراقبم...نگران نباش!...دارم محض احتیاط بهت میگم..

دستش و بالا گرفت:من احتیاط نمیفهمم هرجا بری دنبالت میام...پس حواست باشه....
.
.
.
.
.
توی جنگل جمعیت نسبتا زیادی جمع شده بود،جیمین لحظه ای دست یونگی رو ول نمیکرد.

با رسیدن به جایی که کوان و پسرش ایستاده بودن یونگی جیمین و عقب کشید:کنار نامجون باش!

جیمین قلبش پر از تپش بود و حس میکرد شکمش درد وحشتناکی میپیچه:خواهش میکنم اگه دیدی نمیتونی ادامه بدی فقط بیا بریم!

یونگی لبخند اطمینان بخشی بهش زد: بهم اعتماد کن باشه؟...

سرشو تکون داد و کنار نامجون ایستاد و با استرس به یونگی وسط جمعیت خیره شد.
کوان با لبخند بزرگی که حس بدی به جیمین میداد تبدیل شد و یونگی ام بدون مکث تبدیل شد.

هیبت گرگ یونگی از کوان درشت تر بود و قدرت ضربه هاش قوی تر اما کوان لعنتی مثل موش از زیر دستش فرار میکرد...

چند دقیقه ای این موضوع ادامه داشت تا اینکه آلفای یونگی رو پاهای جلوش زمین خورد.
-یونگی

جیمین با بهت زمزمه کرد و خواست سمتش بره اما نامجون دستش و عقب کشید:ولم کن...دارن یکاری میکنن،یکاری کردن عوضیا!

نامجون محکم نگهش داشت:رفتن تو توی زمین، مسابقه رو به نفع کوان تموم میکنه...بزار ببینیم یونگی چیکار میکنه!....الهه ماه یونگی گیج شده!...طلسم گمراهی رو استفاده کرده!...بیا دعا کنیم یونگی بتونه کنترلش کنه جیمین!

جیمین با ترس و استرس دوباره نگاهش رو به آلفاش داد.
سرشو تو دستاش گرفت"مگه تو جفت اون آلفا نیستی؟...پس کی قراره کمکش کنی!"

با سر درد چشماشو باز کرد.
-الهه ماه،جیمین چیشده!
-چشماشو
-خدای من چشماش بنفشه!

"صدام کن آلفا ، من کنارتم!"
جیمین بی توجه به همهمه ی اطرافش تمام تمرکزش رو روی یونگی گذاشت.
-امگای من!

یونگی حین مبارزه صدای امگاش رو عمیق تر از هروقت دیگه ای شنید و بهش جواب داد،با طلسم کوان تقریبا اونو بین دست و پاش گم کرده بود.
به محض صدا شدنش توسط امگاش حس کرد مارکش برجسته تر شده..
اولین الفایی که اجازه داده بود امگاش مارکش کنه و حالا جوابشو میگرفت....

حالا حس میکرد سردرد و گیج شدنش بهتر شده،با خشم سمتش هجوم برد.
کوان که انتظار اینو نداشت طلسمش باطل شده باشه هیچ راه فراری از دست الفای خشمگین  پیدا نکرد.

یونگی با ضرباتی محکم تلافی تمام درد و دوری هارو خالی میکرد،تو حرکت اخرش گلوی اون آلفای عوضی رو بین دندوناش گرفت و فشار داد.

جیمین با خیال راحت نفسش و بیرون فرستاد،با ناخودگاهش وقتی به خودش اومد سرشو پایین گرفت با دیدن پنجه های کارملی رنگش بهت زده نگاهش و به نامجون داد.
نامجون با دیدن سردرگمی جیمین خندید:کارت حرف نداشت جیمین،یونگی رو نجات دادی!

-جیمینی..
سمت آلفاش چرخید و با دیدنش با اینکه تعادلش سخت بود سمتش دویید و و گرگش تونست بلاخره از نزدیک الفاش رو لمس کنه:تو تونستی!...نجاتم دادی امگا کوچولو...مثل همیشه نجاتم دادی!

صدای دست زدن اطرافیانش رو میشنید و از بینشون تهیونگ و نامجون جلو اومدن و سرشونو کمی خم کردن:بهتون تبریک میگم آلفای رهبر!
.
.
.
.
.
"چهار سال بعد"
-یونگی...یونگی!

از خواب پرید هراسون روی تخت نشست:چیشده؟
-جینمو کجاست؟...پیداش نمیکنم.

یونگی با کلافگی پتو رو روی سرش انداخت:آیش...اون بچه اس یا توله موش...بگرد ببین تو کمد یا صندوق قایم شده،سری پیش که از کابینت بیرون اومد.
جیمین چرخید و بلند بلند پسرشو صدا کرد.

یونگی هنوز غرق خواب نشده بود که حس کرد چیزی زیر پتوشه!
وقتی پتو رو کنار زد با پسر شیطونش که میخندید روبه رو شد:آبا...

یونگی چشماشو درشت کرد: جینمو؟...پاپات رو سرکار گذاشتی!

اون پسر درحالی که میخندید خودشو تو بغل یونگی قایم کرد و پتو و روی سرش کشید"این یعنی نباید لو بده اینجا قایم شده"

خندید و پسر شیطونش رو بغل کرد:باشه باشه منم نمیگم اینجایی هیسسس!

باند ذهنیش رو باز کرد: شاهزاده...پسرمون تو اتاقه نگرانش نشو.
-خدای من اون مارمولک رو باید ببندم به سقف تا آروم بگیره!

_حالا که پیداش کردم جایزه بهم چی میدی؟
جیمین پشت در اتاق مکث کرد:باهم بریم دوییدن تو جنگل آلفا؟!

یونگی درجواب هومی کشید:عاشقشم

جیمین در حالی که درو باز کرد بلند داد زد:منم عاشقتم

و باعث ترسیدن جینمو تو آغوش پدرش شد.
یونگی خندید:یواش بیبی...بچه زهرترک شد،منم عاشقتم
.
.
.
.
باید بگم پایان؟
حس عجیبی داره اما تموم شد.

وقتی شروعش کردم فکر نمیکردم بتونم با دوستای خوبی مثل شما آشنا بشم....
خیلی خوشحالم که زمانی رو با شما گذروندم...

امیدوارم هرکجای این زمین هستید موفق و سربلند باشید.

لونا🩵

«𝗜𝗰𝗲 𝗦𝘁𝗼𝗻𝗲»Where stories live. Discover now