part29

650 127 75
                                    

تهیونگ هر لحظه چشمش به جونگکوک خیره بود،اون پسر علناً از حال رفت،دلیلشم درد و فشار بیش از حد بود.
تنها کاری که کرد این بود مراقبش باشه تا تب و رایحه هیتش کمتر بشه،انقدر خیره شد که کم کم خودش ام خوابش برد،هنوز پنج دقیقه از خوابش نگذشته بود که با حس تکون خوردن جونگکوک بیدار شد:هی،کوک...بیداری؟

با دریافت نکردن جوابی ازش مکث کرد اما پوزخند زد: از من خجالت میکشی که خودتو زدی به خواب؟

همون لحظه سر جونگکوک سمتش برگشت:میشه انقدر سر به سرم نزاری؟...اصلا حوصله کلکل ندارم!
_خوبه، منم ندارم...حالت بهتره؟
+خوبم
_حالا چرا انقدر اخمو شدی؟
+داری میپرسی؟...من بهت گفتم دوست ندارم همچین بلایی سرم بیاد،اما تو چی؟...خودخواه…
_میشه انقدر جبهه نگیری؟..اگه انجامش نمیدادم تا چند ساعت درد میکشیدی!
سکوت جونگکوک ،تهیونگ رو بیشتر بهم ریخته میکرد...دستشو گرفت و سمت خودش برگردوند:میدونم...درکت میکنم اما از روی ناچاری بود قول میدم جبرانش کنم!
+من هنوز قبولت نکردم
تهیونگ لحظه ای مکث کرد بعدش از خنده منفجر شد:میخوای قهر کنی؟...بیام منت کشی!
جونگکوک خندش گرفت و در آخر با کلمه "آخ" ساکت شد.
تهیونگ نگران تند گفت:چیشد؟...کجات درد گرفت...

جونگکوک بیخیال خندید و به وسط پاش اشاره کرد:اونجا
تهیونگ شکه شده یه نگاه به بین پاش انداخت اما گیج شده پرسید: چی؟

جونگکوک آهی کشید:لعنتی...اون پایین هنوز درد داره،گیجی؟

تهیونگ که تازه گرفت چیشده خندید همون لحظه در سلول باز شد: شما دوتا میتونید برید...
جونگکوک نفس عمیقی کشید:بلاخره...
تهیونگ دستشو کشید و بلندش کرد:میخوای کمکت کنم؟
_نه
جونگکوک با تن سست و پایین تنه دردناکش به سختی پشت تهیونگ مخفی شد تا بیرون برن به محض خروج توی حیاط با یونگی و جیمین روبه رو شدن که کنارش همون عوضی که ازشون شکایت کرده بود ایستاده بود.
تهیونگ جونگکوک رو پشت خودش هدایت کرد،جونگکوک با این حرکت تهیونگ خندید:مثل جنتلمنا شدی!
-بودم،تو چشم نداشتی ببینی!
با ضربه دست جونگکوک که تو پهلوش خورد خندید..
نزدیکشون شدن و همون لحظه برادر ناتنی جونگکوک تا کمر خم شد:من بابت حرفام معذرت میخوام

تهیونگ ابرو بالا انداخت به یونگی و جیمین نگاه کرد،یونگی طبق معمول خونسرد بود اما جیمین انگار هنوزم درکی از موقعیتش نداشت.
ـــــــــــــــــــــــــــ
از در خونه که داخل شدن جیمین شکه داد زد: هی...یونگی،چطور تونستی جلو چشم من اونکارو کنی...

برگشت و به تهیونگ نگاه کرد:یونگی همیشه انقدر بیخیال و قاتل بوده؟

تهیونگ که فهمید چیشده خندید:نه...اما اگه کسی به حرفش گوش نده دست به تهدید میزنه!

«𝗜𝗰𝗲 𝗦𝘁𝗼𝗻𝗲»Donde viven las historias. Descúbrelo ahora