پارت 34

34 6 17
                                    


آناهیتا که میدونست اگر کلمه ای حرف بزنه بغض لعنتیش که این مدت منتظر یک بهونه کوچک برای فشردن گلوی دختر و تنگ کردن نفس هاش بود، شکسته میشه، به زور لبخند کوچکی میزنه و از چشم هایی که بهش احساس امنیت میدادن چشم میگیره.
پریسا که متوجه دوباره پر شدن چشم های دختر میشه، نفسش رو سنگین بیرون میده و به آفر، که با نگرانی به آناهیتا خیره بود و انگار برای جلو اومدن و دلداری دادن به دختر دوباره بین عقل و قلبش جدالی سهمگین شروع شده بود، نگاه میکنه.

اینبار نگاهش رنگ تاسف میگیره، آفر همیشه دیر میکرد و پریسا از این میترسید که اینبار هم دیر به صدای فریاد های قلب بی‌قرارش گوش بده.
چشم هاش رو با ندامت روی هم میفشاره و رو به آفر لب میزنه:
_من میرم اونسمت دیوار جادو،شاید بتونم تو کتابخونه چیزی پیدا کنم.... مواظب آناهیتا باش.

آفر چشم از نیم رخ آناهیتا میگیره و لحظه ای از نگاه شماتت گونه پریسا جا میخوره:
_لازم نیست برای کمک بهت بیام‌؟

پریسا با مخالفت سرش رو تکون میده:
_نه! تو پیش آناهیتا بمون.

آفر به دختری که انگار توجهی به حرف های اونها نداشت و با سری پایین افتاده در حال بازی کردن با انگشت هاش بود نگاه میکنه.
حتی اگر پریسا موافقت هم میکرد، باز هم قصدی برای تنها گذاشتن آناهیتا نداشت‌....نمیتونست اون دختر رو تنها بذاره، نه حالا که دردناک ترین شب زندگیش رو در آغوش گرم دختر به صبح رسونده بود!

آرتا که این رو بهترین فرصت، برای بیشتر وقت گذروندن در کنار پریسا میدید، لبخند کوچکی میزنه و به سمت پریسا میره.
کمرش رو کمی به جلو متمایل میکنه تا بتونه راحتتر به چشم های پریسا نگاه بکنه.
وقتی نگاه پرستیدنی پریسا به چشم هاش گره میخوره لبخندش بزرگتر میشه و بی توجه به قلب بی‌جنبش آروم لب میزنه:
_منم باهات میام....و اصلا هم حق مخالفت کردم نداری پری خانم، باشه؟

پریسا خیره به چشم های خوش رنگ آرتا لبخند کوچکی میزنه و مثل آرتا آروم جوابش رو میده:
_به نفعته حواسم پرت نکنی....وگرنه دیگه بهت شانس برگشتن به خونه رو نمیدم.

آرتا صاف سرجاش می‌ایسته و تک خنده‌ای میکنه، دستش رو اینبار نوازشگر روی موهای نرم پریسا میکشه و با ترسی ساختگی در کلامش زمزمه میکنه:
_اوه کی جرئت داره حواس پری خانم پرت کنه؟

پریسا که از نوازش شدن موهاش کمی تعجب کرده بود، از مسخره بازی های پسر آروم میخنده و باز هم به تبع از آرتا زمزمه وار میگه:
_موهام بهم نریختی.... این مهربونی یکدفعه ای رو مدیون چی هستم؟

آرتا با شیطنت لبخندی میزنه و لب هاش برای پاسخ به سوال پریسا از هم فاصله میگیرن که صدای تور اونهارو از خلاء بیرون میاره و به جمع برمیگردونه:
_حق با آفره...پریسا منم میام، یکی از دوستام تو برج جادو درس میخونه شاید بتونه کمکمون بکنه.

با همه تضاد ها دوستت دارمTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang