چشامو باز كردم و اولين چيزى كه ديدم چشماى بسته ى هرى بود كه يه ميلى متر با چشمام فاصله داشت و نفساى داغى كه از لباى صورتيش بيرون ميومد لبامو ميسوزوند و يكى از پاهام بين پاهاش بود و اون يكى پام خم شده روى پاش و دستاى داغش روى رون پام بود. ميتونم بگم اين بهترين صحنه ايه كه تو زندگيم ديدم.خدا كنه بيدار نشه.از اين ترس آروم از تو بغلش اومدم بيرون و رفتم تو اتاقم.يه تيشرت گشاد با يه شلوار تو خونه اى پوشيدم و رفتم پايين.ديدم نايل بيداره و داره شكلات ميخوره.
-سلام نايل
دستشو برام تكون داد.
-از كى بيدارى؟
-پنج دقيقس.اومدم تو اتاقت نبودى؟
-حمام بودم.
-اهان،الا؟
-بلى؟
-ميشه صبونه درس كنيم؟
-چرا كه نه ولى چى؟
-امممممم...پنكيك!!!
-باشه
نايل يه دفعه مثل يوزپلنگ پريد سر يخچال و شير و آرد و روغن رو دراورد و شروع كرديم پنكيك درست كردن.داشتم تخم مرغ ميشكوندم كه نايل كل آردو پاشيد روم و البته!من كم نميارم!يكى از تخم مرغارو پرت كردم تو موهاش!داشتيم سرخ ميكرديم كه لويى اومد پايين و به ما زل زد:
-همه چى خوبه؟
من و نايل به هم ديگه نگاه كرديم و زديم زير خنده.
لويى:حالا چى دارين درست ميكنين؟
الا:با اجازتون پنكيك.
بعد از اينكه سرخ كرديم رفتم تو دستشويى و شروع كردم صورتمو شستن كه احساس كردم كوبيده شدم به ديوار دستشويى:
-چيكار ميكنى هرى ولم كن!
-بخخخخداااا اگه كسى از اينكه تو شب با من خوابيدى و چطورى بيدار شديم بفهمه پدرتو در ميارم چون شرم آورترين چيزى بود كه تو زندگيم داشتم فهميدى؟
چرا؟آخه چرا اون نبايد حتى يه احساس لعنتى بهم داشته باشه؟؟؟دستشو پرت كردم اونور و سعى كردم با تمام وجود اشكامو بدم عقب و تو صورتش به زور دروغ گفتم:
-فك كردى برا من خيلى افتخاره تو بغل يه دختربازپانك بخوابم؟قبل از زدن هر حرفى فك كن هرى!
يه قطره اشك رو گونم ريخت اما سريع پاكش كردم.با يه صداى آروم گفت:
-ببخشيد خوردت كردم.
-فعلا كه كردى!
ميخوام زمان به عقب برگرده و هيچوقت با وان دايركشن آشنا نميشدم.هيچوقت عاشق هرى نميشدم.هيچ وقت به احساسم رو نميدادم.اما من طورى عاشق هرى شدم كه خودمم نميدونم.طورى دايركشنر بودم كه شبا منتظر ويديو يا عكس جديدشون بودم.و طورى هرى گرل بودم كه هر شب بخاطرش گريه ميكردم.از بغلش با سرعت رد شدم و رفتم تو آشپزخونه.اميل و ليام هم پايين بودن معلوم بود ليام اميلى رو بيدار كرده.نايل هم موهاشو شسته بود!!!ظرفارو چيديم كه لويى داد زد:
-هرى بيا صبونه!
-بيار بالا!
-ما در مورد اين صججحبت كرده بوديم هز!
-حالا فقط ايندفعه!
لويى زير لب فحش داد و نشستيم صبونه خورديم.لويى خواست ظرفو ببره كه گفتم:
-من ميبرم شماها ميزو جمع كنيد.
لويى با تعجب نگام كرد و ظرفو داد دستم.رفتم بالا و در اتاقشو باز كردم.روى زمين دمر دراز كشيده بود و داشت مجله ورق ميزد.مجله مدل بود.به عكس من رسيد (عكس الا كه اون بالا گذاشتم عكسيه كه تو مجلس) و قبل از اينكه بزنه صفحه بعد يه ذره آناليز كرد و سريع گفتم:
-خوب افتادم؟
-بد نشدى.
و لبخند زد.صفحه بعدى عكس جيمز بود. جيمز اوپراى (به شخصيت جديد خوشآمد بگين درضمن اسمشو يادتون بمونه،خيلى باهاش كار داريم)
هرى:ازش متنفرم
-چرا؟
-خودشيفتس،دختر بازه،مثبت خره،كلا...كلا رو مخه!!!
-خوب بزار من بهت بگم،من ازش خوشم مياد چون اون يه پسر مودبه،به بقيه احترام ميزاره،خوشتيپ و جذابه، دختر باز نيست،مهربونه،بانمكه،شيرينه و خيلى چيزاى ديگه فهميدى؟
-نخيرم اينطورى نيست!
-چرا و دليل نميشه چون تو شبيه ببيى هستى به همه بگى زشت!
هرى بلند شد و روبروم وايساد و گفت:
-نه و دليل نميشه چون تو ترشيدى به هركى كه ميبينى بگى خوشتيپ!
-خفه شو!
و پنكيكو پرت كردم تو صورتش!هرى يه چند ثانيه هيچ كارى نكرد و يه دفعه پنكيكو از رو صورتش برداشت و ماليد به موهام!و رفتش و دراز كشيد رو تختش.چشمم به يه ليوان آبجوى گنده افتاد.آروم رفتم سمتش و گفتم:
-ببخشيد هرى...
-باشهههه بخشيدمت
و كل ليوان آبجو رو خالى كردم روش.
-اون بهترين آبجويى بود كه تو عمرم داشتم!
بهش لبخند زدم اما يه دفعه پرت شدم رو تخت و هرى يه بالش برداشت و شروع كرد منو زدن منم بالشت برداشتم و ميزدمش.قطره هاى آبجو از موهاش ميچكيد و چشماش قرمز شده بود كه يه دفعه نايل اومد تو!
-نايل ممنون برا نجات دادنم!(thanks for saving me)
و هرى رو پرت كردم پايين.نايل خنديد و از اتاق رفت بيرون.رفتم تو دستشويى و اون تيكه گنده پنكيك رو از رو موهام كردم تو سطل آشغال كه موبايلم زنگ خورد و درسته،جيمز بود.
-الو
-الو سلام الا
-سلام جيمز
-ام...كى رسيدى؟
-ديشب
-آهان خب ببين يه خواهشى ازت دارم ايندفعه نميتونى بگى نه.
-چى؟
-باهام بيا سرقرار،
-جيمز...
-خب راست ميگم يه دفعه هم بهم فرصت ندادى انقد سخته؟
-اه...فاك يو باشهههههه
-آدرسو برات اس ام اس ميكنم.بوس بوس
و قطع كرد.آخه چرا بايد اينطورى شه؟اه!سريع مواهو شستم و سشوار كشيدم كه صاف شه.آدرسو ديدم.رستوران رزگريل.رفتم و يه دامن سفيد پوشيدم با يه بلوز تنگ قرمز (عكسش اون بالاس).رژ زرشكى زدم و ريمل و خط چشم كشيدم.كفشاى پاشنه بلند مشكيمو پوشيدم و موبايلمو گذاشتم تو كيفم و رفتم پايين تا خواستم از در خونه برم بيرون:
-هى كجا با اين عجله ؟
-اميل!
-چه تيپى هم زده!
-دارم ميرم پيش جيمز.
-كى برميگردى؟
-هروقت ناهارم تموم شه.حالا ميشه برم؟
-خود دانى به من چه!
درو بستم و سوار تاكسى شدم.
-رستوران رزگريل
رسيدم و پياده شدم.داشتم اطرافو نگاه ميكردم كه ديدم يكى گفت:
-الااااااااا
-جيمزززززززز
و بغلم كرد.دستاى سردش باعث ميشد پهلوهام مورمور شه ولى نرم و شيرين بود.نداى منفى تو سرم گفت:((آرهه بغل نرم و شيرين!ببينيم تو تختم همينطوريه؟))
صدا از تو سرم بيرون كردم و جيمز همينطور كه دستش رو پهلوم بود رفتيم تو رستوران و نشستيم.
-من پاستا (الا)
-من استيك
سفارش هارو داديم و نشستيم كه جيمز گفت:
-ممنون كه اومدى
و دستمو گرفت.احساس كردم وجودم آتيش گرفت.چشاى يخيش پر قدرت بود و وقتى لبشو گاز گرفت انگار هوا براى نفس كشيدن نبود همينطور كه به هم نگاه ميكرديم يه دفعه صداى افتادن سطل اشغال افتاد و ترسيدم و از پنجره بيرون رو نگاه كردم و ديدم يكى با لباس مشكى دويد.دويدم و از رستوران رفتم بيرون و ديگه نبود...چطور ممكنه؟يعنى اون همونيه كه رو شيشه ى حموم اونو نوشته بود؟به جيمز نگاه كردم و ديدم داره با يه حالت پرسشى نگام ميكنه.رفتم و نشستم و گفتم:
-نپرس لطفا
به حالت شوك زده سرشوتكون داد و از گارسون پرسيد:
-پس چى شد اين غذا
-الان
غذا خورديم و سوار ماشين شديم و دم در خونه رسيديم كه جيمز نگه داشت.خواستم پياده شم كه جيمز دستمو گرفت و كشيد تو ماشين كه لباى گرمشو رو لبام حس كردم.همينطور كه لبام رو لباش بود درو بستم و خواستم بشينم رو صندلى كه پهلو هام رو گرفت و رو پاهاش نشوند.زبونش ازم اجازه ميگرفت كه وارد شه.بهش اجازه دادم وارد شه و وارد شد.و بوسه رو عميق كرد.دستمو رو سينش فشار دادم و بعدش از سينش اروم رفتم رو شلوارش و دستمو فشار دادم.دستشو داخل بلوزم كرد و شروع كرد گردنمو بوسيدن.گردنمو گاز گرفت و دوباره رو لبام برگشت كه آه كشيدم و صورتمو گرفت و آروم لباشو از رو لبام برداشت و نگام كرد:
-حالا فهميدى چقد ميخوامت؟
..................
د.ا.ن.هرى:
پوست موزمو انداختم تو سطل و رفتم بيرون كه ديدم يه پورش دم در خونه نگه داشته و دو نفر دارن توش چندش بازى در ميارن. رفتم دم در تا بگم:گم شين از جلو خونه من برين اونور اما يه ذره كه نزديك شدم ديدم اون دختر الاس.رفتم تو خونه و درو بستم و بغضمو قورت دادم.دختره ى عوضى همزمان با چند نفره؟از پنجره بيرون رو نگاه كردم و ديدم الا پياده شد و داشت ميومد سمت خونه.رفتم و ريلكس تكيه دادم به ديوار كه الا درو باز كرد و با تمام آرامش اومد تو خونه.
-كجا بودى؟
-واى ترسيدم!
-پرسيدم كجا بودى؟
-بايد به تو جواب بدم؟
-سوال منو با سوال جواب نده.
-توهم سوال منو با سوال جواب نده!
-ميگم كجا بودى؟
-بابابزرگم شدى يا مامانم؟به چه زبونى بگم؟به تو ربطى نداره!مگه تو اصلا اهميت ميدى؟
چسبوندمش به ديوار و گلوشو گرفتم:
-من اهميت ميدم چون بهترين دوستام يعنى اميلى،نايل و ليام اهميت ميدن،و خوشم نمياد كه دوستام بخاطر توى لعنتى ناراحت شن!اين جواب سوالاى تو!و حالا نوبت توه كدوم قبرستونى بودى ها؟؟بنال!
نميتونست صحبت كنه انگار داشت خفه ميشد.قرمز شده بود و داشت تقلا ميكرد تا گلوشو ول كنم.ولى من اصن ففشار نميدم؟گلوشو ول كردم و افتاد زمين و شروع كرد تند و تند سرفه هاى خشك كردن و نفساى سخت كشيدن.
.
واى،من چيكار كردم؟
...........................................
سلام حال شما خوبه؟سرعت آپ كردنو حال ميكنين؟
عكس بالا جيمزه.
عاشق همه،
بوسسسسسسسسس💋💋💋💋
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...