د.ا.ن الا:
چشامو باز كردم و هرى رو ديدم كه خوابيده بود و اروم نفس ميكشيد.لبخند زدم و بيشتر نگاهش كردم.جاولاينش خيلى خوش تراش بود و مژه هاى بلندش باعث جذاب تر شدنش ميشد.لباش هم نيمه باز بود و رنگ صورتيش تركيب رنگ خوشگلى رو روى صورتش به وجود اورده بود.نور مستقيم به سينه ى لختش ميتابيد و تتو هاى پرندش رو روشن ميكرد.اون واقعا زيباس.مثل يك الماس خوش تراش.اروم بلند شدم و پتوى مسافرتى رو روى خودم انداختم و از چادر بيرون رفتم.اسمون ابى بود و صداى پرنده ها همه جا ميپيچيد.اتيش رو روشن كردم و توى كترى فلزى اب ريختم و گذاشتم روى اتيش تا گرم شه.هواى سرد به صورتم ميخورد و موهام رو تكون ميداد.روى يكى از صندلى هاى ديشب نشستم و كتاب كوچيكم رو ازتوى كيفم دراوردم.اسمش "fire" بود و در مورد جنگ جهانى دوم بود.يه دفعه دستاى يكى رو روىشونه هام حس كردم و سرمو بالا بردم.
-سلام نايل!
بهم لبخند زد و لپمو كشيد.سرمو اروم پايين بردم و سعى كردم بقيه ى كتاب رو بخونم.
-بيخيال اون كتاب چرت و پرت شو بلند شو بريم بگرديم!
كتاب رو بستمو گذاشتم كنارم.
-ليلى كجاس؟
-خوابيده!بلند نميشه!هرى چطور؟
-بيدارش نكردم.
نايل اومد روى صندلى نشست وبهم زل زد:
-الان تو و هرى...
-هيچى نميدونيم...يا بهتره بگم نميدونم...يه چيزايى شد ولى ازش هنوز چيز درست حسابى اى در نيومده...
-يعنى با هم خوابيدين؟!؟!؟
-نههههه!همه چيز بجز خوابيدن!!!
-اهان...يعنى بوس و بغل و از اين چيزا؟
-اره...
-و اون هنوز بهت نگفته كه دوست داره يا نه...
-چرا...يعنى نه...نميدونم!
-از اين جهت كه مطمئنم تو يكى گفتى!
خنديدم و چشمامو چرخوندم.
نايل:الا با هرى زمان بده...اون بعد از تو تغيير كرده...
-حالا يه جورى ميگى انگار من الان ٤٠ ساله با هرى زندگى مشترك دارم!
نايل خنديد و گفت:
-در هر صورت ناراحت نشو...اين اولين باريه كه اون عاشق كسى جز مادرش ميشه!!!
-ممنون نايل..
-خواهش مي..
يه دفعه حرفش با صداى داد هرى قطع شد:
-يعنى چى؟من الان نيستم و نميتونم دوباره گند بزنم به همه چيزى كه دارم!من...هى!رو من تلفن قطع نكن عوضى!!...لعنتى!
و يه دفعه هرى با عصبانيت از چادر اومد بيرون و با ديدن ما سرجاش خشكش زد.
نايل:هى داداش خوبى؟
يه دفعه ليلى با عجله از چادر اومد بيرون و گفت:
-چى شده انقد داد ميزنين نگران شدم!
هرى هنوز داشت از عصبانيت دندون هاش رو روىهم ميساييد و نگاه تندش روى نايل و ليلى ميچرخيد.چشماش تيره شده بود و صداى نفساى سنگين و تندش ميرمد.
-هرى...
بهش با بهت و ترس نگاه كردم.مثل بمبى بود كه فقط يه جرقه براى منفجر شدن ميخواست.چشمش بهم افتاد و اخماش باز شد و صورتش به حالت عادى برگشت و بهم يه نيمچه لبخند زد.
-الا...و بقيه...يه چيزى شده...
نايل:چى؟
-سايمون...اون ميگه امشب مراسمه و بايد بريم چون يكى از مهم ترين مراسم هاييه كه تو طول سال برگزار ميشه.
ليلى:يعنى كمپمون..
-متاسفم ولى همينجا به پايان ميرسه..
هيچى نگفتم.مثل اينكه ارامش من و هرى با هم غير ممكنه.چشماش روم زوم شده بود و انگار منتظر حرفى از من بود.ولى حالا كه فكر ميكنم شايد اين مهمونى بتونه فرصت خوبى براى بهم زدن مولى و هرى باشه. من و هرى با هم ميريم و به همه ثابت ميشه.شايد فراتر از چيزيه كه لياقتشو دارم ولى همينطور بى تكليف نميشه.نميتونم هميشه معطل بمونم.من ناراحت نميشم اگه ميخواد باهام نباشه.فقط بگه.
-الا؟از دستم كه ناراحت نيستى؟
-نه...همين يه روز هم كه از همه چى دور بوديم خوب بود.
و بهش لبخند زدم و اون با لبخند جوابمو رو داد.با صداى سوت كترى نگاهم رو از نگاهش كندم و به سمت كترى رفتم.
هرى:نايل اگه ميشه يه دقيقه مياى؟بايد در مورد يه چيزى باهات صحبت كنم...
نايل پيش هرى رفت و اونا ازمون دور شدن.توى ليوانا اب جوش ريختم و چايى درست كردم.صداى پرنده ها بعد از داد هرى قطع شده بود و جنگل خيلى اروم بود. چاييم رو برداشتم و روى صندلى نشستم و شروع كردم خوردن.احساس خيلى خوبيه...دور بودن از دنياى كثيفى كه توشى و تورو هر ثانيه زير پاهات نابود ميكنه.همين يه روز هم خوب بود.با هرى بودن بهترين تيكش...كى فكر ميكرد هرى بتونه با فن خودش باشه؟البته...هنوز معلوم نيست.هرى و نايل با يه قيافه جدى برگشتن.و به من و ليلين لبخند زدن.هرى به سمت چادر رفت و شروع كرد جمع كردن...همينطور نايل.از بغلشون رد شدم و دوربينم رو دراوردم و ازشون در حال كار انجام دادن عكس گرفتم.عكس همون لحظه پرينت گرفته شد.نگاهش كردم.خيلى زيباس.اون اتيش اون وسط و كترى روش با دو تا چادر در حال جمع شدن و صندلى هاى دور اتيش بين درختاى بلند سرو.به راهم ادامه دادم و وارد جنگل شدم.اون جنگل واقعا خوشگل بود.درختا تا اسمون بودن و پرنده ها باهات همراه بودن و با تو از شاخه اى به شاخه ى ديگه ميرفتن.سرمو اوردم بالا و به اسمون ابى خيره شدم.ابرا حركت ميكردن و باد درختا رو تكون ميداد.يه شاخه گل وحشى كندم و بوش كردم. با دوربين از اسمون عكس گرفتم و توى كيف دستيم گذاشتم.باد سرد شديد تر شده بود و پيرهنم رو به سمت بالا مى برد.فكر كنم كم كم قراره هوا سرد تر شه.موبايلم توى كيفم ويبره رفت.برش داشتم و مسيج رو باز كردم:
-ما داريم ميريم كجايى؟
به سمت جاده راه افتادم و خيلى زود بهشون رسيدم و پريدم توى ماشين پيش هرى.هرى بهم لبخند زد و شروع به رانندگى كرد.موبايلم دوباره ويبره رفت و مسيجش رو باز كردم:
ليام:چطورين؟
الا:خوبيم شما؟
-نه زياد اون پروفسور چند تا جا معرفى كرد ولى سطح بالا نيستن.بازم يكم قاطيه.
-اشكال نداره ببرش كافه حالش خوب ميشه.
-الان فك ميكنى كجاييم؟-بهش يكم فرصت بده فقط. :)
-:)
موبايلم رو قفل كردم.تقريبا رسيده بوديم.
-هرى نميشه منو بزارى خونه گروهى؟
-نچ.
-چرا؟
-بعد امشب شايد ولى الان باهام مياى.
-تو يه ديوونه ى به تمام معنايى استايلز.
-ممنون!
از ماشين پياده شدم و رفتم تو خونه.دويدم تو حموم و دوش گرفتم تا از اين كثيفى در بيام.حوله رو پيچوندم و اومدم بيرون و وارد اتاق جما شدم و روى صندلى جلوى اينه نشتم و ارايش كردم و رژ زرشكيم رو زدم و موهام رو سشوار كيدم و باز دور خودم ريختم.لباسى رو كه هرى برام گذاشته بود برداشتم و پوشيدم.واقعا خوشگله!و جالب اينه كه كاملا سايزم بود.كفش ها رو پوشيدم و كيفم رو برداشم و به خودم تو اينه نگاه كردم كه متوجه هرى پشتم شدم كه به در تكيه داده بود و بهم نگاه ميكرد. برگشتم و با لبخند بهش گفتم:
-بريم؟
-راستش؟
يه دفعه در باز شد و نايل با كت و شلوار رسمى اومد تو:
-بريم؟
چشمام رو روى هرى نگه داشتم.اينجا چه خبره؟نايل اينجا چيكار ميكنه؟
-نايل تو اينجا چيكار ميكنى؟
-هرى نگو كه هنوز بهش نگفتى!
-چيو بهم نگفته؟
هرى:الا...
-بگو ديگه!
نايل:تو با هرى نميرى!
............
ببخشيد بابت تاخير!
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...