د.ا.ن الا:
مولى و هرى رفته بودن و من تو اتاقم نشسته بودم و فكر ميكردم:
-چرا هرى بايد با مولى بره؟
اميل اومد تو اتاق و بغلم نشست:
-چطورى ال؟
-از يه طرف خيلى خوب و از يه طرف خيلى بد...
-چرا خيلى بد؟
-به نظرت چرا بايد هرى با اون بره؟
-خب...اين سواليه كه تو ذهن منم هست.شما دو تا كه با هم دوستين برو ازش بپرس چرا با مولى رفتى؟
-اميلى من باور نميكنم كه تو هيچ حدسى ندارى!
-خب دارم ولى بايد قول بدى كه نگى زيادى خيال پردازم!
-باشهههه.
-من حدسم اينه كه تو اين مدت هرى از تو خوشش اومده بوده ولى وقتى ديده كه تو گفتى امكان نداره بيخيال شده و با مولى رفته!
-اميلى اخه...
-قرار شد نگى هرى هيچوقت عاشق يه دخترى مثل من نميشه!
پوف كشيدم و چشامو چرخوندم.چرا اين دختر انقد خوشه؟
-الا؟
-بله.
-از ديد من الان اين بهترين فرصته كه برى و به هرى بگى كه دوسش دارى.
-و اگه اون بزنه تو ذوقم؟
-نميزنه.
-چطور ميتونى از اين بابت مطمئن باشى؟
-اگه زد تو ذوقت من ترتيبى ميدم كه ديگه اونو نبينى!
يه نفس عميق كشيدم و با خودم مرور كردم.هرى هيچوقت عاشق من نميشه.من و اون هميشه دعوا داشتيم.اون هيچ عكس العمل بدى نشون نداد وقتى كه تو مصاحبه امكان رابطه با اونو تكذيب كردم. پس چجورى امكانش هست كه من و اون ما بشيم؟
اميلى(داد زد):بس كن!!!
-چيو بس كنم؟
-افكار منفيتو!بهم يه بار اعتماد كن و برو بهش بگو!
-اگه انجام بدم تو موافقت ميكنى كه بريم خونه ى خودمون و از اينجا موندن بيخيال شيم؟
-اره اصن!
بلند شدم و با عصبانيت كتمو پوشيدم و رفتم از خونه بيرون. اعصابم حسابى خورد بود.رفتم دم كافى شاپ و يه قهوه گرفتم و نشستم اونجا.يه ذره اروم شم خيلى ايده ى خوبيه...قهومو اروم داشتم ميخوردم كه يه دختر بچه دويد سمتم و پريد روم.
-اريا نكن!
اون بچه محكم بغلم كرد وقتى صداى مامانشو شنيد.اروم بغلش كردم و اون خودشو بيشتر تو بغلم فشار داد.قضيه چيه؟
-پس اسمت ارياس!
سرشو تكون داد.
-چه اسم قشنگى!
مامانش اومد سمتم و گفت:
-ببخشيد خانم مونتگامرى!اريا بيا اينجا!
اريا غر زد و بيشتر بغلم كرد طورى كه داشتم خفه ميشدم.
-ببخشيد واقعا!بچه ى من يكى از فناى شماس!
خنديدم و بيشتر بغلش كردم.اون بچه خنديد و گفت:
-خيلى باحالى الا!
اون خيلى شيرينه!مثل قنده!
اريا:مامانى ميشه اينجا بمونيم؟
مامانش:اريا اذيت نكن خانم مونتگامرى رو!
الا:نه بابا چه مزاحمتى!بفرماييد بشينيد قهوه مهمون من!
مادرش نشست و زير لب تشكر كرد و به بچش چشم غره رفت.اون بچه نشست رو پام و خنديد.تازه قيافه ى اون بچه رو ديدم.اون چشماى سبز و موهاى قهوه اى داشت و لباش مثل سيب قرمز بودن.چطور ميتونه يه بچه انقد خوشگل باشه؟اون مستخدم براى اونا ابميوه اورد.
اريا:مامان من هر روز برام قصه ميگه!
-واقعا؟چه قصه اى؟
-مامانى تعريف كن!
مادرش سرخ شد و گفت:
-اوه!من فقط خاطرات خودم و شوهرم رو تعريف ميكنم!
اريا:خيلى باحالن مخصوصا امروزش!اون برام تعريف كرد كه چجورى به هم اعتراف كردن!
-اريا ايشون سرشون درد ميگيره كه بخوان خاطرات من رو بشنون!
-اتفاقا نه چرا بايد سرم درد بگيره؟
اون بچه خنديد و بهم نگاه كرد.
-خب حقيقتش اول من اعتراف كردم.
-جدى؟
-اره!هيچوقت نبايد از مرد ها انتظار داشت كه اول اعتراف كنن!
خنديدم و اون بچه رو بيشتر بغل كردم.
مادر:خب ديگه ما بريم!
اون بچه رو سفت بغل كردم و باهاش خداحافظى كردم و راهمو به سمت خونه ى هرى تغيير دادم.شايد اون واقعا تمام اين مدت پنهان كرده بوده.بارون شديدى راه افتاده بود و هيچكس تو پياده رو نبود. رسيدم دم در خونه ى هرى و زنگ زدم.يه نفس عميق كشيدم و ذهنمو مرتب كردم.كه مولى در رو باز كرد.يه ربدوشام تنش بود. زير چشاش گود بود و روى گردنش پر از كبودى.لباش پف كرده بود و قرمز شده بود.اون و هرى...نه....
-سلام الا!كارى داشتى؟
-نه فقط...هيچى.
جلوى بغضمو گرفتم و تند تند پلك زدم كه اشكام بره.هرى از اون بالا داد زد:
-كيه مولى؟
تا صداشو شنيدم شروع كردم دويدن با تمام سرعت توى خيابون ميدويدم.
هرى:الا وايسا!
سرعتمو بيشتر كردم و ادامه دادم.شروع كرده بودم سرفه كردن.مردشور اين آسم رو ببرن.اما نميتونم وايسم حتى اگه بميرم. همينطور داشتم ميدويدم و به خودم فحش ميدادم.چرا من بايد فكر ميكردم كه هرى حتى يه لحظه به من فكر ميكنه؟پام گير كرد به سنگ و افتادم زمين.سرفه هام شديد تر شده بود و زانوم شكاف برداشته بود.احساس ميكردم ديگه نميتونم نفس بكشم و جلوى چشمام داشت تار ميشد.سعى كردم بلند شم اما درد زانوم و ريه هام فقط باعث شد دوباره بيفتم.
احساس كردم يه چيزى وارد دهنم شد و يه دفعه بهم اكسيژن رسيد. ديدم واضح شد و هرى رو ديدم كه بالاى سرم وايساده و دستگاه رو از دهنم اورد بيرون.خودمو كشيدم عقب و داد زدم:
-ولم كن!
-الا من ميتونم توضيح بدم..
-چيو؟گمشو و ولم كن!
-فقط بزار زانوت رو پانسمان كنم...
هيچ كارى نكردم چون جدا درد ميكرد وگرنه به هيچ وجه نميخوام اون دستاى كثيفى كه معلوم نيس به كجاها كشيده شده الان بهم بخوره...دستش به زخمم خورد و از درد هيس كشيدم و لبمو گاز گرفتم كه چشماى هرى روم زوم شد.
-تاحالا بهت گفته بودم چقدر خوشگلى؟
تا اومدم چيزى بگم لباى هرى به لبام برخورد كرد...
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...