د.ا.ن الا
رفتم بالا و زنگ زدم به H&M:
-سلام
-براى چهارشنبه عكس؟
-باشه
و قطع كردم.بالاخره امروز ميتونم حال كنم و يه ذره لندن رو بگردم و بعدش كاراى آپارتمان رو پيگيرى كنم.رفتم پايين.هيچكس پايين نبود و هنوز رو ميز ليوانا بود.شروع كردم به جمع كردن ميز و شستن ظرفا كه يكى گفت:
-شبا بايد از تو كوچه ها جمعت كنيم!!!
-شبا بايد از بغل مولى بياريمت خونه!!!
-خفه شو الا.
-تو خفه شو هرى!تو اصن ميدونى اون جنده چه بلايى سر اميل و ليام اورده؟اون موقعى كه رفته بودى تنهايى اسپانيا براى ٣ ماه؟
-هر بلايى هم سرش آورده باشه دوست دخترمه و ازارش به مورچه هم نميرسه!
-تو كه از هيچى خبر ندارى فاك آپ!
-وقتى هيچى درمورد مولى نميدونى تو فاك آپ
-در ضمن به تو هيچ ربطى نداره كه من شبا كجام!موندم چقد ديگه مونده تا اين خونه ى لعنتى حاضر شه و از پيش توى عوضى برم!
-خوبه زودتر از شرت راحت بشم زودتر ميتونم مولى روبيارم تو اين خونه جاى اتاق زين تا شب و روز به فاكش بدم چون عاشقشم!
لويى:هر دو تاتون بسه!
الا:يه روزى ميفهمى از چه جونورى دفاع كردى... ميفهمى!!!
و با گريه اى كه پشت پلكام بود درو باز كردم و رفتم بيرون.سريع پلك زدم تا اشكام بره عقب و زنگ زدم آرژانس.يه پنج دقيقه بعد دم در بود.سوار شدم:
-خيابون بيكر ستريت.
رسيديم.سريع پياده شدم تا حقيقتو بشنوم از خود هنرپيشه... سوفيا.
زنگ ويلا رو زدم تا اومد دم در و درو باز كرد اما تا منو ديد مث روح سفيد شد.
-الا؟
-عليك سلام سوفى!يه ذره بايد صحبت كنيم!نميخواى به يه ليوان چايى دعوتم كنى؟
و از بغلش رد شدم و اومدم تو خونه و نشستم رو مبل و سوفيا روبروم نشست.
-خب چه خبر سوفيا خانم؟
-من...من...
-انتظار ديدنمو نداشتى نه؟
-من...نه...
-خب از اونجا كه خودت دوست دارى زودتر رفع زحمت كنم زودتر ازت ميپرسم و ميرم اصل مطلب:
كى بهت گفته بود مثل اميل لباس بپوشى؟
-هيچكس!انگيزه خودم بود!
چرت نگو سوفيا...همه ميدونيم كه رابطه ى تو و ليام فيك بود!
-اصن دوست داشتم به تو چه؟
يه نفس عميق كشيدم و گفتم:
-تيتر روزنامه هاى فردا رو بخون!
و بلند شدم و به سمت در رفتم.
-هى منظورت چيه؟
-"مدلى كه براى حسادت به يه عكاس كه با دوست پسر فيك قبليش بود سعى كرد با خورد كردن خودش مث اون بشه اما باز هم شكست خورد!"تيتر قشنگيه نه؟
-نه خواهش ميكنم الا!
-پس بگو كى؟
-مولى!مولى!
رفتم بغلش و تو صورتش گفتم:
-اگه يه كلمه از اينكه من اينجا اومدم و از تو سوال پرسيدم به گوشش برسه كارى ميكنم كه بهت جايزه حسودترين دختر سال رو بدن فهميدى؟
-آره...
و از خونش اومدم بيرون و زنگ زدم به جيمز.
-الو؟
-سلام جيمز!
-سلام الا!چه خبر از اين ورا؟
-حالا خلاصه كجايى ميتونى بياى دنبالم؟
-كجايى؟
-كوچه بيكر،سر كوچم.
-باشه اومدم.
قطع كردم و تكيه دادم به ديوار...اشكاى داغ رو رو گونه هام حس كردم.چقد يه نفر ميتونه عوضى باشه؟اشكامو پاك كردم و رفتم سر كوچه كه ماشين جيمز رو ديدم كه شيشه رو داد پايين:
-چقد پول بدم كه سوار شين خانم خوشگله؟
لبخند زدم و سوار شدم.
-خب كجا بريم بلا؟
-بريم خونتون.
-الا خوبى؟
-نه فقط برو...
و زدم زير گريه.و جيمز تخته گاز رفت.رسيديم دم در يه خونه خوشگل كه دور از شهر بود.پياده شديم و سريع درو باز كرد.رفتم تو و پشت سرم وارد شد و رفتيم طبقه دوم و دوباره درو باز كرد.رفتم تو و نشستم رو مبل.سريع درو بست و بغلم نشست.
-چى شده ال؟
-هرى...مولى...سوفيا...اميل...
و زدم دوباره زير گريه.
-منظورت چيه؟
-قضيه ديروز...اون ماجرايى كه ما سرش دعوا كرديم اينه كه مولى به سوفيا گفته بود كه شبى كه ليام و اميل به يه مهمونى دعوت بودن مثل اميل لباس بپوشه و ليام كه تا حد مرگ مست كرده بود رو ببره تو دستشويى و بهش نزديك شه و از اون ور مولى اميل رو تحريك كرده بود كه اونا رو تو اون شرايط ببينه تا بهم بزنن و هرى...اون از هيچى خبر نداره و طرف مولى رو ميگيره و ميگه دوسش داره و براش مهم نيست...
و دوباره زدم زير گريه.
-الا بهش حق بده...تقصير اون نيست...اون نميدونه هيچى...ولى مولى رو قبول دارم...اون يه عوضيه به تمام معناس...
بغلش كردم و گفتم:
-تو خيلى دوست خوبى هستى جيمز
-فقط دوست؟
-آره؟
-مطمئنى؟
-آره تو خيلى خيلى دوست خوبى هستى.
آروم بلند شد و رفت تو آشپزخونه:
-الا از تو اتاقم يه جعبه پودر چاييه مياريش؟
-آره!
رفتم تو اتاق و سه تا جعبه تو اتاق بود.جعبه اولو باز كردم و توش پر كاندوم بود.جعبه ى بعديو باز كردم و ديدم توش قلادس و جعبه ى ديگرو باز كردم و توش قرص شهوت آور بود.سريع رفتم سمت كمد و درشو باز كردم و توش انواع شلاق و دستبند براى مچاى مختلف بود و پايين پر ملافه بود.نه...نه اين نميتونه درست باشه.برگشتم تا برم بيرون كه ديدم جيمز جلوم وايساده.
-اون كمد سوپرايز بود!قرار بود فقط جعبه ها رو ببينى!
-جيمز...
قبل از اينكه هرچيزى بگم لباشو رو لبام گذاشت و زبونشو تو دهنم كرد و تيشرتشو درآورد.شروع كردم گريه كردن و هلش دادم عقب:
-جيمز من هنوز اماده نيستم!
-خفه شو الا!اون همه دفعه اى كه ازت ميخواستم جواب رد ميدادى!هى خوردم ميكردى!حالا نشونت ميدم كه بلده خورد كنه اون يكيو!
و پرتم كرد رو تخت و سرشو كرد تو گردنم.شروع كردم گريه كردن و خواستم جيغ بزنم كه يه دفعه از روم بلند شد و يه چسب با دستبند آورد.شروع كردم جيغ زدن:
-نههههه كمككككككك
و سريع با چسب دور دهنمو بست.فقط اشك رو گونه هام ميريخت كه سريع دستامو با دستبند به تخت وصل كرد و پاهامو به هم چسبوند.گريم شديد تر شد كه دوباره سرشو كرد تو گردنم و استخون تره قوتم رو گاز گرفت و با دستاش لباسمو باز كرد و پرتش كرد اونور كه صداى كوبيده شدن در اومد...
د.ا.ن هرى
درو محكم بست و از خونه رفت بيرون.
لويى:هرى...
-هاااا
-برو از دلش دربيار!!
-به من چه!
-تو اينطورى نبودى...
-اههه باشهههه!
سويچ رو برداشتم و رفتم دنبالش.سريع سوار تاكسى شده بود.سوار ماشين شدم و رفتم دنبالش.رفت تو خيابون بيكر.سر كوچه وايسادم تا بياد بيرون سوارش كنم.بعد يه ربع يه ماشين بوگاتى مشكى نگه داشت.شيت...جيمزه.الا با يه قيافه غمگين رفت سمت ماشين جيمز و سوار شد.حالا ديگه حتما ميرم دنبالش! رسيديم دم در يه خونه زشت.الا و جيمز پياده شدن و رفتن تو اما قبل از اينكه در بسته شه مثل پلنگ پريدم از ماشين بيرون و نذاشتم بسته شه و رفتم پشت در طبقه دوم و نشستم رو زمين تا الا خانوم بيان بيرون!اه!موبايلم رو دراوردم و شروع كردم كندى كراش بازى كردن.كه يه دفعه صداى جيغ اومد:
-نههههه كمككككك
سريع موبايلم رو تو جيبم گذاشتم و دويدم سمت در و درو كوبيدم.نميتونم بذارم بلايى سرش بياد.
د.ا.ن الا
جيمز ترسيده بود و در گوشم گفت:
-اگه جيكت دربياد مجبورم برم سراغ اون جعبه ها و كمد...شيرفهم شد؟
سرمو تكون دادم و جيمز رفت بيرون.سريع به اطراف نگاه كردم.پاهامو گذاشتم رو ديوار بالاى سرم و بهش فشار آوردم تا كمرم بالا رفت و سرم به دستام رسيد و به سختى يه سمت چسب رو گرفتم و ديگه پاهامو فشار ندادم و پاهاام و كمرم اومد روى زمين و درد شديدى رو روى لبام حس كردم همينطور مزه خون تو دهنم پخش شد اما چسب كنده شده بود و با هر صدايى كه ته گلوم مونده بود جيغ زدم:
-هر كى هستى كمكككككككك اين شوخى نيست!!!
و با تمام قدرت جيغ زدم...
د.ا.ن هرى
جيمز درو باز كرد و تيشرت تنش نبود.
-سلام هرى!
-سلام جيمز!كى بود جيغ زد؟
-نميدونم كار اين همسايه پايينياس والا!
-نظرت درمورد قهوه چيه؟
-ميدونى خونم نامرتبه!
-اشكال نداره والا!
كه دوباره صداى جيغ اومد:
-هر كى هستى كمكككككككك اين شوخى نيست!!!
و دوباره صداى جيغ اومد.قبل از اينكه بتونم كارى كنم يه مشت محكم تو گيجگاهم خورد.
-اين الا رو بايد ادب كنم يه ذره ولى قبلش تو! كه ياد بگيرى تو كار بقيه دخالت نكنى.
اما قبل از اينكه هر كارى كنه با مشت زدم تو فكش و با زانوم زدم تو اونجاش و سريع با آرنج كوبيدم تو سينش كه افتاد زمين.
-توى عوضى ميخواستى چه گهى بخورى؟
و داد زدم و نشستم روش و هى ميزدم تو صورتش با مشت.سعى كرد منو بزنه اما بعد تسليم شد.انقد زدم تا دستام خونى شد و ديگه صداى جيغ الا نميومد.جيمز بيهوش بود پس از روش بلند شدم و رفتم سمت اتاق و در اتاقو باز كردم و الا رو رو تخت ديدم كه مچاش با دستبند به تخت وصل بود و پاهاشم با چسب به هم چسبيده شده بود و داشت گريه ميكرد.به اتاق نگاه كردم رو ميز سه تا جعبه بود:١-قلاده ٢-كاندوم ٣-قرص شهوت آور!و اون كمد توش پر شلاق و دستبند و ملافه بود.عصبانى شدم و در كمدو محكم بستم و به سمت الا رفتم و دستبند رو با كليدى كه رو ميز بود باز كردم و پاهاش رو باز كردم.لبش داشت خون ميومد و تيشرت تنش نبود و سوتين مشكيش معلوم بود.تيشرتمو در آوردم و تنش كردم.از رو تخت بلند شد و وايساد و با انگشتم قسمتى كه لبش پاره شده بود و خون ميومد رو فشار دادم تا خونش بند بياد كه الا چشماشو از درد بست.آروم گفتم:
-ببخشيد
و انگشتمو برداشتم.الا سريع بغلم كرد و دستاش دور كمرم حلقه شد و سريع بغلش كردم.
د.ا.ن الا
درسته...اون فرشته ى نجاتمه...بوى عطر تيشرتش مشاممو پر كرده بود و چشماى سبزش پر از دلسوزى بود.و بدن گرمش كه تك بود.آروم از تو بغلش جدا شدم و از بغل جنازه جيمز رد شدم و رفتم بيرون تا يه ذره هوا به كلم بخوره.اما چرا اون؟اون اصن چجورى منو پيدا كرده بود؟ولى جيمز؟ولى اون كمد؟ولى اون قلاده؟ولى اون قرصا؟هرى اومد پايين.
-بيا بريم ال.
دنبالش راه افتادم و سوار شدم.خودشم از صندوق عقب يه تيشرت مشكى دراورد و پوشيد و سوار ماشين شد و آتيش كرد.داشتيم ميرفتيم كه ازش پرسيدم:
-چرا منو تعقيب كردى؟
-حالا بد شد؟
-دارم ميگم چرا؟
يه نفس عميق كشيد و گفت:
-ميخواستم ازت عذرخواهى كنم براى صبح...بلايى كه سرت نياورد؟
-اگه كبودى گردن و دست و پا و قرمزيشون با پاره شدن لبم رو حساب نكنى نه.
-نميخوام سرزنشت كنم خودت فهميدى به كى اعتماد كرده بودى.
-الان چى ميشه؟
-بهترين كار اينه كه من زنگ زدم به پليس گفتم ايشون قرص شهوت آور و وسايل مستهجن داره و ميريزن تو آپارتمانش و خودشو ميبرن به مدت يه سال زندان.
-اما الان كه ساعت يك نصفه شبه!
-پس ديگه حتما ميريزن تو خونه.
-ممنون من سر همين كوچه پياده ميشم.
-ساعتو ديدى؟
-ممنون كه نگه داشتى!
و با غر غر ماشينو نگه داشت.سريع پياده شدم اما يه دفعه گفت:
-الا
-بله؟
-حداقل ژاكت منو بگير
و ژاكت مشكيشو آورد سمتم.ازش گرفتم و پوشيدم.
-ممنون
و موهامو از تو ژاكت ريختم بيرون.شروع كردم راه رفتن.باد سرد ميومد ولى بعد اين اتفاق لذت بخش بود.بوى عطر هرى خيلى خوب بود.احساس ميكردم همرامه.داره الان باهام قدم ميزنه...نه...اين يه احساس بچگانه نيست...جيمز حقش بود.يه لبخند رو لبام اومد.هيچى نميتونه جلوى منو براى اينكه خوشحال باشم بگيره.دلم ميخواد دوباره اون بغل با هرى رو امتحان
كنم.اولين و بهترين بغلى بود كه تاحالا داشتم.احساس امنيت ميكردم.حالا كه فكر ميكنم واقعا عاشقشم.داشتم راه ميرفتم كه صداى بوق ماشين اومد:
-سلام سلام خانوم خوشكله!
يه نگاه تو ماشين كردم.سه تا پسر سوار يه فورد قرمز بودن.سرمو انداختم پايين و راه رفتم:
-برسونيمتون
پسر:آخه يه دختر تنها اين وقت شب؟
پسر دو:سوار ميشى يا سوارت كنيم.
پسر سه:اگه خودت سوار نشى مجبوريم به زور سوارت كنيم كه شايد عواقب خوبى مداشته باشه...
و با ماشين پيچيد جلوم كه سوار شم.يه قدم به عقب برداشتم و زل زدم تو چشاش:
-پس خودت سوار نميشى نه؟
-نه عوضى!
سريع از ماشين پياده شدن و يكيشون پشت فرمون نشست.دوتاشون اومدن سمتن و دستمو گرفتن.شروع كردم جيغ زدن.و كوبيدم تو اونجاى يكيشون و شروع كردم دويدن اما سريع منو گرفت و چسبوند به ديوار و اومد جلوم و سرشو و كرد تو گردنم و محكم گاز گرفت تا جاش بمونه.
-ولم كن آشغال كثافت!
-حالا ديگه با اين علامت ديگه مال منى جنده خيابونى!
و دستمو دوباره گرفت و كشيد به سمت ماشين.
-نهههههههههه ولم كن بيشعور!كمكككككككككك!!!
-هه!فكر كردى كسى صداتو ميشنوه هرزه؟
-ننت هرزس عنتيليت!
و مخالفت كردم.
پسر پشت فرمون:بچه ها يكى داره مياد...
پسر متجاوز:من تا اين جنده رو نكنم نميام!
اون يكى پسره هم سوار شد و فقط من و اون مونده بوديم.مخالفت كردم به اميد اينكه اون برسه.هركى كه هست.
-توى هرزه...
و با پاش زد زير پام تا تعادلمو از دست بدم.ديگه نميتونستم مقاومت كنم پس با تمام قدرت جيغ زدم و چشامو بستم.انقد گريه كرده بودم و جيغ زده بودم كه داشتم بيهوش ميشدم.هيچ صدايى جز صداى جيغ خودم تو ذهنم نميشنيدم.تا اينكه احساس كردم دستام ول شد و و افتادم رو زمين.چشامو باز كردم و اولين چيزى كه ديدم چشماى سبزى بود كه با نگرانى بهم نگاه ميكرد.همه چى رو تار مى ديدم فقط فهميدم بغلم كرد و شروع كرد راه رفتن.سرم گيج ميرفت پس فقط چشامو رو هم گذاشتم...
..........
د.ا.ن.هرى
بعد از اينكه پياده شد رفتم و كوچه پايينى ماشين رو پارك كردم.اين دختر خيلى كله خره.آخه اين وقت شب؟ پياده شدم و تو كوچه بغلى شروع كردم تعقيبش كردن.موهاش تو نسيم باد تكون ميخورد و نفس عميق ميكشيد و راه ميرفت.كه ديدم يه ماشين قرمز فورد داره به سمتش مياد:
-سلام سلام خانوم خوشكله!
-برسونيمتون
پسر:آخه يه دختر تنها اين وقت شب؟
پسر دو:سوار ميشى يا سوارت كنيم.
پسر سه:اگه خودت سوار نشى مجبوريم به زور سوارت كنيم كه شايد عواقب خوبى مداشته باشه...
و با ماشين پيچيد جلوش كه سوار شه يه قدم به عقب برداشت و زل زد تو چشاش:
-پس خودت سوار نميشى نه؟
-نه عوضى!
سريع از ماشين پياده شدن و يكيشون پشت فرمون نشست.دوتاشون اومدن سمتش و دستشو گرفتن.شروع كرد جيغ زدن.و كوبيد تو اونجاى يكيشون و شروع كرد دويدن اما سريع اونوگرفت و چسبوند به ديوار و اومد جلوش و سرشو و كرد تو گردنش و محكم گاز گرفت تا جاش بمونه.
-ولم كن آشغال كثافت!
-حالا ديگه با اين علامت ديگه مال منى جنده خيابونى!
و دستشو دوباره گرفت و كشيد به سمت ماشين.
-نهههههههههه ولم كن بيشعور!كمكككككككككك!!!
-هه!فكر كردى كسى صداتو ميشنوه هرزه؟
-ننت هرزس عنتيليت!
و مخالفت كرد.دويدم به سمتشون
پسر پشت فرمون:بچه ها يكى داره مياد...
پسر متجاوز:من تا اين جنده رو نكنم نميام!
اون يكى پسره هم سوار شد و فقط الا و اون مونده بودن مخالفت كرد به اميد اينكه من برسم.
-توى هرزه...
و با پاش زد زير پاش تا تعادلشو از دست بده.دويدم به سمتشون و يه مشت كوبيدم تو صورت پسره و الا افتاد زمين.پسره دويد و سوار ماشين شد و ماشين تو افق محو شد.بغلش كرم و به سمت ماشين رفتيم.روى صندلى عقب گذاشتمش و سوار شدم و به سمت خونه ى خودم رفتم.چشماى خاكستريش بسته بود و چشماش از بس گريه كرده بود پلكاش قرمز بود.رسيديم خونم.بلندش كردم و رفتم سمت اتاقم و الا رو گذاشتم رو تخت و شلوارشو دراوردم.پتو رو روش كشيدم و پيشونيشو بوس كردم و چراغ رو خاموش كردم.نميدونم چرا واى احساس كردم بعد امروز به احساس امنيت نياز داره پس يه بوس شايد بتونه اين احساسو بده.از اناق رفتم بيرون و به سمت مبل رفتم.امشب جام اينجاست...
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...