د.ا.ن الا:
چشامو باز كردم و نور مستقيم خورد تو چشمم.بلند شدم و ساعتو نگاه كردم.١٢:١٥...چهارشنبه...من چرا انقد خوابيدم؟ديشب با هرى كار خاصى هم نكردم...يكم تلويزيون ديديم و شير موز خورديم با كيك موزى.هريه ديگه...خودم رو تو اينه نگاه كردم و موهاى بهم ريختمو با يه كشى كه هرى ديشب بهم داده بود بستم.لباسامو پوشيدم و رفتم سمت اتاق هرى.مثل خرس خوابيده بود. رفتم بغلش و تكونش دادم:
-هرى بيدار شو!
يكم اخم كرد.
-هوى با توام ببيى!
يكم تكون خورد اما اخمش عميق تر شد.
رفتم روش و دستامو دو طرف بدنش گذاشتم.شروع كردم پريدن رو تخت.
-پاشو پاشو پاشووووو!!!
هرى زير چشمى نگام كرد و سكوت كرد.كه يه دفعه هلم داد اونور و خودش اومد روم.
هرى:صبا خيلى بد اخلاق ميشى.
-اصن ساعتو ديدى ديگه صب نيس ظهره ميدونى چند ساعته جفتمون كپيديم روانى...
وسط حرفم هرى لباشو گذاشت رو لبام و بوسم كرد و گفت:
-پس ظهر بخير نق نقو!
لبخند زدم و نگاش كردم.
-امروز چند شنبس؟
-چهارشنبه.
مثل اينكه بهش شوك وارد كردن از رو تخت پريد و وايساد و دستشو لاى موهاى كوتاه شده ى جديدش برد.
-چى شده؟
-الا..؟
-بله.
-مگه تو امروز مدلينگ نداشتى؟
يهو بلند شدم و دويدم سمت موبايلم.زنگ زدم به بيانكا.
-الو كجايى دختر؟
-سلام خواب موندم ببخشيد الان ميدوم ميام!!!!
تلفن رو قطع كردم و دويدم سمت در.هرى اومد پايين و بهم نگاه كرد.موهاش بالاى سرش سيخ شده بود.
-بدو هزا!
-هزا؟
-يعنى هرى...ام...ببخشيد...بيا فقط بريم!!!
دويدم سمت خيابون كه هرى سوار ماشينش شد و منم سوار شدم.رسيديم اونجا و من پريدم بيرون سمت سالن. با هرى وارد شدم كه بيانكا اومد سمتم و گفت:
-اين اولين و اخرين باريه كه دير ميكنى!!!
-بله ببخشيد!
-ارايشگرا!!!
همينطور وايساده بودم كه پنج نفر ريختن سرم و شروع كرد با موها و صورتم ور رفتن.يكى اومد و سريع لباس تنم كرد و حاضر شدم.به لباسم نگاه كردم.عاليه!خودمو تو اينه نگاه كردم و ديدم چشمام رو مشكى كردن.و يه رژ تيره زدن و گونه هام برنز شده و موهام رو بهم ريخته كردن.رفتم سمت جايى كه بايد اميل ازم عكس بگيره.رفتم وايسادم اما يه دفعه متوجه شدم عكاس اميلى نيست...يعنى چى؟
-ام...خيلى عذر ميخوام ولى عكاس من اميليه.
بيانكا اوكد سمتم و با يه لحن مغرورانه گفت:
-از تو بايد يه عكاس درجه يك عكس بگيره..
-مگه اميلى چشه؟
-اوه...هيچيش نيست ولى اين خيلى بهتره.
-ولى...
-الا تو تصميم نميگيرى كى رو ما بايد استخدام كنيم و كى رو نبايد..اميلى بايد بره سراغ جاهاى ديگه اون اخراجه!
هرى:شما حتما اسما رو اشتباه متوجه شدين تا جايى كه من ميدونم اميلى بهترين عكاس امريكه و بريتانياس.
-خب پس شما خيلى كم ميدونين!
-اما...
-الا ميخواى عكس بگيرى يا نه؟
وايسادم و ژست اولمو گرفتم كه بايد خودمو بغل ميكردم و به دوربين نگاه ميكردم.عكاس علامت مثبت رو نشون داد و بايد يه ژست ديگه ميگرفتم.بايد دستامو رو ميز ميذاشتم و به كمرم قوس ميدادم و دستامو زير چونم ميزاشتم طورى كه باسنم بياد بالا و لبمو گاز ميگرفتم.هرى داشت بهم نگاه ميكرد و همين باعث ميشد اون پايين يه چيزايى حس كنم.عكاس علامت مثبت رو دوباره نشون داد و يه نفر مرد از پشت اومد تو.
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...