د.ا.ن الا:
-متاسفانه مريض شما دووم نياورد...تسليت ميگم.
احساس كردم سرم داره گيج ميره و اين كلمه هى تكرار ميشه.قتل،قتل،قتل.من اونو كشتم.با غرور لعنتيم خودمو كشتم.چشماى زمرديشو ميخوام.اون ديگه چشماشو باز نميكنه...اون ديگه نميخنده...
دكتر:يادش بخير پيرمرد خيلى خوبى بود...
همه با هم: پيرمرد؟!؟!؟
الا:چرا دارىدچرت ميگى مريض ما يه پسره كه موهاش فرفريه و جمجمش شكسته بوده!
دكتر:منظورتون هرى استايلزه؟
ليام:نه اون هرى استايلز نيست اون ديويد لپوم هست!
دكتر با بى ميلى جواب داد:
-اتاق بغليه!بريد ببينيدش.
خاك تو سرم كنن!يعنى من اتاق اشتباهى رو نشون دادم؟
همه با سرعت به سمت اتاق بغلى رفتن به جز من.همونجا وايسادم.اگه منم بودم دوس نداشتم كسى كه داشت منو ميكشت رو ببينم...مقصر اين همه دردمو ببينم.ترجيح ميدادم هيچوقت تو عمرم نبينمش...فقط خودم تو راهرو بودم و خودم...بقيه داخل بودن.رفتم و نشستم رو يكى از صندلى ها و دستامو رو صورتم گذاشتم و چشامو بستم.همش چشماى سبز هرى رو ميديدم.ديگه اين دفعه تقصير منه...من و اين غرور لعنتيم و عقلم.صداى باز شدن در و شلوغى اومد.مث اينكه بچه ها اومدن بيرون.دستمو از رو صورتم برداشتم و نگاهشون كردم.
نايل:اون ميخواد تو رو ببينه.
-ميشه دروغ نگى؟
لويى:اون داره راس ميگه.
ليام:ميگه تا تو رو نبينه اروم نميشه.
اميل:ميخواد ازت عذرخواهى كنه و قانعت كنه كار اون نيس.
ليام:من بهش گفتم كه تو بخشيديش ولى گفت دروغ ميگى.
الا:با همتونم!بس كنين!
و احساس كردم سرم داره منفجر ميشه.
اميل:الا...فقط برو تو و ببين چطور رفتار ميكنه...
بهش نگاه كردم و تو چشماى آبيش خواهش موج ميزد.
بلند شدم و اروم در اتاقش رو باز كردم و اومدم تو و درو پشت سرم بستم.بهش نگاه كردم.سروم تو دستش بود و به داشت با چشماى سبزش بهم نگاه ميكرد و رو پهلوش به سمت من دراز كشيده بود.سرش پانسمان شده بود و يه لباس آبى تنش بود و پتو روش انداخته بودن.خواستم سريع برم بيرون كه صداى ضيفشو شنيدم:
-نرو...
-چى؟
-لطفا نرو...
برگشتم به سمتش و رفتم رو صندلى بغلش نشستم.اشك توى چشمام جمع شده بود.اينكه الان تو تخته همش تقصير منه.داشتم سعى ميكردم بغضمو نگه دارم ولى اصلا تو اينكار خوب نيستم و زدم زير گريه.نميدونم اين چندمين دفعه ايه كه از وقتى اومدم لندن دارم گريه ميكنم.
هرى:هى...
و با دستى كه توش سروم بود صورتمو گرفت و اورد بالا كه تو چشماش نگاه كنم:
الا:منو ميبخشى؟
هرى:چيكار كردى مگه؟
الا:كه از پله پرتت كردم...
و دوياره زدم زير گريه...اون هيچوقت منو نميبخشه..
هرى:تو پرتم نكردى درضمن من اصلا ازت عصبانى يا ناراحت نيستم...من...من فك كردم تو ديگه نميخواى باهام حرف بزنى...
-چرا اون وقت؟
-بخاطر مولى...ميشه بزارى توضيح بدم؟
يه نفس عميق كشيدم و سرمو تكون دادم.
هرى:اون موقعى كه تو اتاق بوديم منو مولى من مست بودم كه تو اومدى و شروع كردى داد زدن و كندال رفت بيرون...خب اگه يادت باشه بهت گفته بودم كه از اين به بعد مراقبتم و از هر كى سراغ ميگرفتم نميدونست كجايى پس اعصابم خورد بود و اونطورى حرف زدم...ببخشيد و بايد بگم وقتى داشتيم حرف ميزديم مولى پشت در بوده و همرو شنيده و رفته به پليس گفته...
هيچى نگفتم و موهاى بلندمو زدم پشت گوشم.
هرى:ميشه باورم كنى؟
اون نميدونه.نميدونه كه من هميشه و توى تك تك لحظه هاى زندگيم بهش باور داشتم و هميشه هر چيزى كه ميگفت رو درجا قبول ميكردم حتى الان...بازم نميتونم جلوى قلبمو بگيرم چون هرى توشه...بهش لبخند زدم و سرمو تكون دادم.دوست دارم هرى ادوارد استايلز.
هرى:حوصلم اينجا پكيده كى ميشه مرخص شم؟
الا:چميدونم!
هر دو تامون سكوت كرديم كه يه دفعه يه چيزى به ذهنم رسيد:
-ميخواى برات داستان بگم؟
-اره!
-خب...روزى روزگارى يه دخترى بود.دختر خيلى خوبى كه اسمش ليلى بود.اون سال تولد ١٤ سالگيش با پرنس اون سرزمين اشنا شد.اسم پرنس لوك بود و ليلى عاشقش شد.اين ليلى يه خواهر داشت به اسم الينور.
الينور با برادر اين پرنس،اليور ازدواج كرد و با ليلى رفت به قصر.ليلى اون پرنسو ديد.اون پرنس خيلى خودخواه بود.اما ليلى اون دوس داشت و عاشقش بود. ليلى ميدونست كه لوك دوسش نخواهد داشت ولى باز هم ادامه ميداد اما ميترسيد.ميترسيد از اينكه تحقير شه پس تظاهر ميكرد كه از شاهزاده متنفره.اون واقعا بود...اون عاشق شاهزاده بود و همينطور ازش متنفر بود. نميدونست اين چه احساسيه. لوك هر روز بهش صدمه ميزد.لوك براش عجيب بود.اون دلش براى خونه تنگ شده بود چون از وقتى كه اونو ديده بود ضربه خورده بود و ١٩ سالگيش زهرش شده بود. نميشه گفت فقط ليلى ضربه خورده بود.لوك هم ضربه خورده بود. ليلى هم براى لوك عجيب بود.و البته...بايد گفت كه حتى لوك يه زن داشت و هميشه جلوى ليلى باهم بودن و ليلى هر دفعه گريون بود.اون به خودش نگاه كرد.اصلا به خوبى زن لوك نيست.زن لوك يه دختر قد بلند با چشما و موهاى قهوه اى و بدن عالى بود اما اون...اون هيچى نداشت.هيچوقت نميتونه كارى كنه لوك عاشقش بشه چون اون يه دختر خيلى بهتر داره كه عاشقش باشه. چيزى كه براش جالب بود اين بود كه لوك مراقبش بود، نگرانش بود و اونو مثل دوستش ميدونست.حتى اين دوستيا هم نميتونست ادامه پيدا كنه و يه چيزى نابودش ميكرد و به جفتشون صدمه ميزد.اون خسته بود ولى باز هم ادامه ميداد...چون دوستش داشت.و اميدوار بود كه يه روزى لوك هم بتونه اون رو همونطور كه خودش لوك رو دوست داره دوست داشته باشه...
هرى داشت همينطور بهم نگاه ميكرد پس ادامه دادم:
-پيام اين داستان اين بود كه...عشق ميتونه عجيب باشه ... پر از شادى...پر از غم...اما چيزى كه درمورد عشق حتميه اينه كه خوردت ميكنه و ذره ذره ى وجودتو ميخوره...عشق يه نابود كنندست... مثل مشروبه...كم كم معتادش ميشى و هرچقدر بيشتر ميخورى خطر مرگت بيشتر ميشه تا وقتى كه
ميميرى... تموم شد.
هرى:ميدونى؟من تاحالا هيچوقت واقعا عاشق نشدم.. درسته...با خيليا بودم...ازشون خوشم ميومده و ميشه گفت بيشتر هوس بوده تا عشق...
و يه نفس عميق كشيد.اون نميدونه كه من داستانه زندگى خودم رو تعريف كردم.من،ليلى،اميلى،خواهرش،
ليام،اليور،و هرى...پرنس لوك من...
هرى خميازه كشيد و چشاشو بست.فهميدم خوابيده. اروم رفتم سمتش و با موهاش بازى كردم و گفتم:
-فعلا پرنس لوك من..
و رفتم بيرون از اتاق...
..................
نظر؟؟؟
بچه ها اگه اين اواخر ديدين دير به دير اپ كردم بدونين بخاطر امتحاناس.پس فعلاااا!ولى من دلم براى الا سوخت.
بوووووووووسسسسس💋💋💋
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...