chapter 35

225 30 4
                                    

د.ا.ن الا

چشماشو دیدم.دوباره پر از خواهش و احساس.این دفعه یکم فرق داشت ولی دیگه نمیتونم اعتماد کنم.یه برگه که پاره بشه هر چقدر هم چسب بزنی مثل روز اولش نمیشه.هر دفعه همین حرفو میزنم.این دفعه فرق داره...دوباره فرصت بده...با اینکه هر دفعه همونه.

انسانا تغییرنمیکنن یا عوض نمیشن.فقط تظاهر کردن رو یاد میگیرن.

به همین دلیل ما هیچوقت انسان واقعی رو نمیبینیم.همیشه انعکاس یعنی برعکس چیزی که هست رو میبینیم.ما هیچکدوممون چیزی که فکر میکنیم هستیم،نیستیم.شاید خیلی مسخره باشه ولی واقعیته.

و همینطور هر انسان دارای پیچیدگی های خودشه  و برای هر قفل فقط یک نوع کلید وجود داره.

هری پر از پیچیدگی هاییه که من نمیتونم پرشون کنم.

هری قفلیه که هیچکس نمیتونه بازش کنه.و من قرار نیست بازیچه ای برای پیچیدگی هاش باشم.چون اون هم برای من زیادی پیچیدست.دوست دارم یکی رو پیدا کنه که بتونه پیچیدگی هاش رو پر کنه.دوست دارم خوشبخت شه. دوست دارم خوشحال باشه. دوست دارم آروم باشه.ولی خیلی چیزا همیشه آرزو میمونن.

برگشتم و به سمت در رفتم که صداش رو دوباره شنیدم.

-الا...من..من دوستت دارم!

نه هری لطفا!لطفا اون کلمه لعنتی و به کار نبر!

اون کلمه لعنتی ارزشش خیلیه!اون کلمه خیلی مقدسه که بخواد مثل نقل و نبات تو دهن کثیف تو بچرخه و بیرون بیاد!اون کلمه لعنتی تنها چیزیه که توی این دنیای کاغذی واقعیه.اون کلمه لعنتی تنها چیزیه که پاکه.بزار پاک بمونه.بزار مقدس بمونه.

من تورو دیگه نمیشناسم هری.تو مثل یه شعبده بازی پر از رمز و رازی.مثل یه قفل پر از پیچیدگی ای و مثل یه ورق پاسورهزار تا معنی داری.

ببخشید هری.ولی من نمیشناسمت.نه الان.نه هیچوقت.

خداحافظ هری.

برای بار آخر...خداحافظ.

................................................................................................................

د.ا.ن هری

مشتم رو محکم رو فرمون کوبیدم.این آخرین شانسم بود و اون رفت.اون رفت و من موندم و آدمای توی سرم که دارن بهم فحش میدن.(اگه شما هم اینطوری باشین میفهمین چی میگم.احساس کنین آدمایی توی سرتون زندگی میکنن.بهش میگن آشفتگی ذهنی :))

من یه احمقم.یه احمقی که نمیتونه یه دخترو نگه داره.یه احمقی که احساساتش برای همه احمقانست.یه احمقی که فقط آدمای احمق عاشقش میشن.دوباره گذاشتم مثل شن از لای دستام بریزه.انقدر دروغ گفتم که اگه راست بگم بعیده.از خودم متنفرم.از زندگیمْ از احساساستم.به سمت خونه رانندگی کردم.انقد حالم بد بود که احساس کردم دیگه نمیبینم.وایسادم و رفتم تو مغازه.دنبال بطری مشروب گشتم.یه بطری هاپسبورگ برداشتم و به سمت صندوق رفتم.یه زوج جلوم وایساده بودن.دست همدیگرو محکم گرفته بودن و داشتن میخندیدن.یه دفعه محکم لبای هم رو بوسیدن.به تلخی به تنهایی خودم خندیدم.این میتونست من و الا باشه.ولی مشکلش اینه که اون برای من زیادیه.همه برای من زیادین.من فقط به درد خود خرابم میخورم.مشروب رو خریدم و سوار ماشین شدم.درصد الکلش ۸۹ درصده.چ خوب.برابر با درصد بدبختی منه.بازش کردم و سر کشیدم.مثل آتیش شیشه خورده های قلبمو به آتیش کشید و از بین برد و بغضمو تو خودش غرق کرد.حرکت الکل رو زیر پوستم احساس میکردم.شروع کردم به سمت خونه روندن.مولی...کاری میکنم آرزو کنی هیچوقت به دنیا نیومده بودی.دوباره بطری رو سر کشیدم.تاحالا مشروب با درصد ۸۹ نخورده بودم ولی الان...بی حس شدم.من واقعا به محمد بن زکریای رازی مدیونم که الکل رو کشف کرد.چون اگه کشف نکرده بود خیلیا دردشون رو فراموش نکرده بودن.درسته...من نمیتونم کسی رو نگه دارم...نه مادرم...نه خواهرم...نه پسرا...نه امیل و نه الا...دوست دارم دوباره بچه شم.دوست دارم دوباره برم تو شیکم مامانم و دوباره به این دنیا بیام.موهام رو دادم عقب و از ماشین پیاده شدم و به سمت در خونه راه افتادم.اون رو با لگد محکمی باز کردم.دوباره بطری رو سر کشیدم.مثل مار وجودم رو نیش زد و زخمی کرد.مولی از پلهها پایین اومد و با تعجب بهم نگاه کرد.بهم لبخندتلخی زدم.

mad love(H.S)Where stories live. Discover now