د.ا.ن الا:
-اون كه فكر نميكنه...
ليام:تقصير تو نميدونه ولى از تو هم دلخوره!اون الان از كاغذ ديوارى ها هم دلخوره.
-يعنى به طور كامل...
-ديوونه شده...
رفتم بالا و در رو باز كردم و صحنه اى كه ديدم رو باور نميكردم.اميلى رو تخت افتاده بود و اتلق مثل جنگل بود و گوشه ى اتاق همه ى لباسا بود.اون به طور كامل ديوونه شده.
-ليام گفتم ميخوام تنها باشم..!
-اوه...الام.
هيچى در جواب نگفت.رفتم رو لبه ى تخت نشستم و دستمو گذاشتم رو كمرش كه دستمو پس زد.
-چى شده؟
دوباره هيچى نگفت.موهاشو ناز كردم اما دوباره دستمو پس زد.
-اميل؟
-گمشو.
-خب بگو چى شده!!!
-هيچى اما شما عكاس بهتر برا خودتون صلاح ديدين و من رو در حدتون ندونستين!
-اميل اينطور نيس...
يه دفعه بلند شد و روشو كرد به من و تند گفت:
-پس چجوريه؟
نگاش كردم.چشماش و نوك دماغش قرمز شده بود و دلش پر پر بود.يه دفعه بغضش تركيد:
-ببخشيد ال!واقعا نميدونم بايد چيكار كنم!من تمام زندگيم رو روى عكاسى گذاشته بودم و الان...هيچى ندارم!
و دستاشو جلوى صورتش گذاشت و گريه كرد.بغلش كردم و گفتم:
-امكان نداره كه تو هيچى نداشته باشى!تو عكاسيت عاليه!!ما تازه اومديم لندن...همه چى مثل قبل ميشه.
سرشو گذاشت رو پام و منم با موهاش بازى ميكردم.يكم اروم شده بود.بلندش كردم و گفتم:
-جداً؟تو دارى اينطورى گريه ميكنى؟اون دختر قوى اى كه من ميشناسم كو؟
بهم لبخند زد و تو چشمام نگاه كرد.
-پيداش كردم!!!
و گوشه هاى لبشو كشيدم بالا كه شبيه لبخند شد كه خودش خنديد.
-راس ميگى...بايد بلند شم.
بلند شديم و رفتيم سمت لباساش.يه لباس خوشگل دراوردم و گفتم:
-بپوش.
سريع پوشيدش و اشك گوشه ى چشمشو پاك كرد.
-فاك بهشون.
يه پوزخند زد.رفت سمت دست شويى و سر و روش رو شست.باز هم شبيه مرده هاس.اومد سمتم و بغلم كرد.
-ممنون الا.ميدونم هنوزم شبيه مرده هام ولى بازم ممنون.
دستشو گرفتم و بردمش پايين.هرى و ليام پايين نشسته بودن و داشتن ميخنديدن.تا ليامو ديد يه دفعه دستمو كشيد و مارو كشيد اونور.
-چرا اينطورى ميكنى؟
-ليام...
-خب؟
-من ديشب خيلى بهش بد گفتم..
-مهم نيست...اون ليامه ها!مهربون ترين مرد دنيا!
يه اه كشيد و گفت:
-راس ميگى...
دستشو گرفتم و بردمش پايين.
يه دفعه چشم ليام به اميل افتاد و بهش زل زد.اميل سرشو انداخت پايين و كه ليام اومد بالا و چونشو اورد بالا و اميل نگاش كرد و گفت:
-ببخشيد كه ديشب اينطورى كردم.
و يه اشك از گونش اومد كه ليام با شصتش پاك كرد.ليام خنديد و محكم بغلش كرد.اميل هم تو بغلش خنديد كه هرى اومد بغلم و گفت:
-باورم نميشه ما كارى كرديم كه با هم خوب شن!
-واقعا!يكى بايد بيادجلوى ما دو تا رو بگيره كه انقد تو سر و كله هم نزنيم!
و با هرى خنديديم.
اميل:پس بايد براى كمپ اماده شيم.
ليام:حقيقتش ما كمپ نميريم.
-چرا؟؟؟
-چون يه ٥ ساعت ديگه پرواز ال اى داريم.
-چييييى؟
-تو به من گفته بودى كه شاگرد اول بودى تو دانشگاه و استادت عاشقت بود.ميخوايم بريم ببينيم ميتونه يه كار باحال تو لندن برات جور كنه!
-واى ليام عاشقتم!!!
و پريد تو بغلش.
الا:هرى باهوش شديااا!
-بله ديگه چه تصورى ازم داشتى؟
خنديديم و رفتيم سمت ماشين.
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...