Chapter 20

283 39 14
                                    

د.ا.ن الا:
امروز قراره اون جنده حضور بيابه.من تصميممو عملى كردم و يه مهمونى دادم و اونو دعوت كردم.ميخوام بفهمه كه من قويم.يه شلوارك كوتاه سفيد با يه نيم تنه ى فيروزه اى پوشيدم و موهامو باز گذاشتم.اگه شلوارك بپوشم قدم بلند تر نشون داده ميشه.يه برق لب صورتى زدم و چشامو سياه كردم كه رنگ خاكسترى چشمام معلوم شه.اميل يه پيرهن قرمز پوشيده بود كه جذب بود و تا بالاى زانوش بود و يقه ى خيلى بازى داشت در نتيجه سايز سينه هاش كاملا معلوم بود(دييييييى)و يه رژ قرمز زده بود و ليام با يه بلوز استين بلند مشكى و شلوار جين نشسته بود.لويى يه سوييشرت قرمز سبز با يه شلوار مشكى پوشيده بود.و بايد بگم كه من و نايل ست بوديم. نايل هم تيشرت ابى فيروزه اى با يه شلوار سفيد پوشيده بود.هرى هم يه بلوز زرد پوشيده بود با شلوار مشكى هميشگيش و گردنبند صليبش و همه ى انگشتراش توى اون انگشتاى بلند جذابش.اون كارى ميكنه كه من خودمو تسليمش كنم.اون عاليه.عالى.همه داشتيم خونه مرتب ميكرديم كه اماندا اومد و من پريدم بغلش:
-سلام ال!
-سلام!!!
اماندا يه لباس استين بلند سفيد پوشيده بود كه شونه هاش بيرون بود ولى استيناش جدا بلند بود و يه شلوار جين هم باهاش پوشيده بود و موهاشو باز گذاشته بود فقط تيكه هاى جلوشو برده بود عقب.اون هيچى ارايش نداشت!همينطور همه چيزو داشتيم مرتب ميكرديم كه زنگ خورد و من درو باز كردم و با مولى مواجه شدم.اون لباسش يه ذره زيادى لخته.يه سوتين مشكى پوشيده بود و روش يه نيم تنه تورى سفيد با شلوارك طوسى.موهاشو بالاى سرش بسته بود.
-سلام مولى بيا تو!
مولى اومد تو و هرى رو ديد و رفت سمتش:
-سلام هز!وقتى شنيدم كلت صدمه ديده خيلى ناراحت شدم و خواستم ببينمت اما انگار قاتلا اجازه ملاقاتم نميدن!خوبى عزيزم؟
و هرى رو بغل كرد و بوسش كرد.فاك.الا نرمال باش.نرمال.
هرى هم هيچ كارى نكرد و به بوسه ادامه داد.خودمو جمع و جور كردم و گفتم:
-حسودى مردمو به چه كارايى كه وادار نميكنه!
مولى از هرى جدا شد و نشست رو مبل.همه ميوه اورديم و شروع كرديم حرف زدن.
د.ا.ن مولى
فلش بك
تو ماشين بودم و داشتم ميرفتم سمت بازار.حوصلم سر رفته.كايلى هم به خاطر باردار بودنش هيچ جايى باهام نمياد.اون يادش نمياد از كى حامله شده پس يكم درگيره كه به بچش بگه بابات مرده.موبايلم زنگ خورد.سايمون بود.جواب دادم:
-سلام ساى چى شده؟
-مگه من به تو نگفتم به يه شرط باهات قرارداد ميبندم؟
-چرا.
-اون شرط چى بود؟
-هيچوقت نزارم هرى ازم خسته شه...
-پس الان چرا خسته شده؟
-منظورت چيه؟
-امروز با الا اومد اينجا.
-چيييييى؟
-ازم ميخواد قرارداد رو باطل كنم.
-من...
-من اجازه ندادم و گفتم امكان نداره ولى اون باهوشه.اگه يكى از شرط هاى قرارداد رو رعايت نكنه قرارداد باطله.و هيچكارى از دستم بر نمياد.مولى اون دختر بغلش كارى كرده كه تو توى تخت براى هرى معنى اى ندارى!اون دختر يه دردسره.اگه از شر اون خلاص شيم ديگه كارى نميمونه.
-باشه اما چجورى؟
-ازش اتو بگير و سواستقاده كن.شنيدم اون دفتر خاطرات داره...
-جدى؟
-اره.سعى كن اول اون دختر رو توى زندگى هرى بى معنى كنى و بعدش دوباره توجه هرى رو به سمت خودت جلب كن.
-باشه.
-مولى...اگه نشه همه ى اين پولايى كه وعدشو بهت دادم از بين ميرن.
-ميدونم.نميزارم اتفاقى بيفته.
-خوبه.
تلفن رو قطع كردم و به خودم گفتم:
((فقط بايد منتظر يه فرصت باسم كه برم تو اتاقش.و فقط نقطه ضعف جنسى هرى رو لازم دارم...))
زمان حال
به بهانه ى دستشويى بلند شدم و رفتم تو اتاق الا.شروع كردم تو كشو ها گشتن.هيچى نبود.ولى ادامه ميدم.چون وقتى سايمون اطلاعات ميده اشتباه نيست.توى لباسا رو گشتم ولى بازم هيچى نيس.شروع كردم توى اتاق راه رفتن كه يه دفعه زير پام صداى قيژ اومد.خم شدم و نشستم و پاركت رو برداشتم و دفتر رو پيدا كردم. شروع كردم خوندن:
-امروز تولد ١٤سالگيمه و بابام برام اين دفترچه خاطرات رو همراه با پوستر هرى استايلز بهم كادو داد.اونا خيلى خوبن. مخصوصا هرى.من ديوونه وار عاشقشم.
موبايلم و دراوردم كه عكس بگيرم اما يه دفعه...
د.ا.ن اميلى:
نشسته بودم تو بغل ليام كه متوجه نبود مولى شدم.ليامو كه يه يه جورايى مست بود بوس كردم و بلند شدم و رفتم سمت اتاق هرى ولى اونجا نبود.تو اتاق لويى هم كسى نبود.درو باز كردم و رفتم تو اتاق نايل كه ديدم اماندا رو تخته و نايل روش.سريع درو بستم و سعى كردم افكار منحرفانه ى ذهنمو كنترل كنم.رفتم تو اتاق خودم و ليام ولى هيچكس نبود.دستشويى ها رو هم چك كردم.واى نه... اتاق الا...دويدم سمت اتاقش و ديدم مولى نشسته اونجا و داره دفترچه خاطرات الا رو ميخونه.و موبايلش رو مرحله ى عكسه. تنها راهش ترسوندنشه كه كتاب و موبايلشو بندازه.از پشت بغل گوشش داد زدم:
-دارى چه غلطى ميكنى؟
يه جيغ كوچيك كشيد و هر دو تا رو انداخت و من سريع جفتشونو برداشتم و اول موبايلشو چك كردم ولى عكس نبود توش.پس پرتش كردم اونور.
-هى!
دفتر رو هم پرت كردم اونور.اون خونده...
بلند شد.
يقشو گرفتم و چسبوندمش به ديوار:
-تو اتاق الا چه غلطى ميكنى؟
-پس اون جدا يه دايركشنره!
-اون دهن كثيفتو ببند.
-اوه اون دايركشنر نيست اون هرى گرله!
-خيلى كثيفى مولى!
-چيه؟از تو و اون ليام جونت كه كثيف تر نيستم!
-حرف دهنتو بفهم!
-شبا چقد محكم به فاكت ميده؟
-تو چند بار حامله شدى و سقط كردى؟
-هه...جدا ٥ ساله كه عاشقشه؟
-به تو هيچ ربطى نداره!
-چيه؟نبايد سوال بقيه رو جواب داد؟
-اينجا خونه ماست و ما قانون ميزاريم.فهميدى؟
مولى لبخند زد.
-چيه نفهمى؟
-تو فعلا برو يه كارى كن قدت بهم برسه.(منم اينو ميگم  /:)
-ببين نميدونم در جريانى يا نه ولى وقتى دوس پسرت يه بوكسور باشه...
كوبيدمش دوباره به ديوار.
-قد در برابر تو هيچه و ميتونى با يه حركت...
شروع كردم گلوشو فشار دادن.
-كارى كنى به راحت ترين روش بميره...
سفيد شده بود و داشت تقلا ميكرد كه گلوشو ول كردم و افتاد رو زمين.با دستم كلشو چسبوندم زمين و گفتم:
-ادم با پاى خودش توى لونه مار نمياد ولى وقتى مياد...
كلشو كوبوندم زمين و گفتم:
-نميشه گذاشت همينطورى بره.
و از اتاق رفتم بيرون.اين شد يه چيزى.ديگه حاليش شد سر به سر من نزاره.
د.ا.ن الا
اماندا و نايل رفتن تو اتاق و لويى داره با ليام به طرز مسخره اى حرف ميزنه.اونا جفتشون مستن.
-ليام تشنت نيس؟ميتونم بهت عروسك بدم!
-نه عشقم!
يه دفعه ليام كه درگير يه چيزى تو دستش بود يه دفعه پريد جلو لويى و زانو زد:
-لويى ويليام تاملينسون،مقلب به تامو،با من ازدواج ميكنى؟
-بله!
و انگشتر پاستيلى رو كرد تو دستش.
-لوو!دوست دارم!
-منم همينطور!
و لويى پريد روش ومن و اميل ريسه رفتيم.
نايل اومد پايين و يه چراغ دستش بود.(از اينا كه رو ميز عسليه)
-بچه ها معرفى ميكنم!همسر من،نون تست!
ليام:چى ميگى اون كه خيلى خوشگله!
-خب؟
-تو شبيه عنى چرا بايد زن تو شه!
-چون همين الان به فاكش دادم!
-اون اماندا بود كه الان كرديش نه نون تست!
و همه مرديم از خنده كه مولى اومد پايين و رفت نشست رو مبل.
-خب الا شنيدم دايركشنرى!
احساس كردم مث گچ سفيد شدم.
-

mad love(H.S)Where stories live. Discover now