chapter 33

195 33 7
                                    


د.ا.ن هری:

اروم به سمت در رفتم و سعی کردم صدای گریه های امیلی رو نادیده بگیرم و به سرم فکر بد راه ندم.از وقتی الا اومده تو زندگیم معنی ارامش رو یادم رفته.تمام مدت بهش فکر میکنم.تنها چیزیه که توی سرمه.حواسم نیست دارم چیکار میکنم.انگار وقتی باهاش چشم تو چشم میشم دیگه دنیایی وجود نداره.فقط منم و چشماش.و بهشون معتاد شدم.طوری که نمی تونم حتی یه لحظه ازشون دور بشم.مثل مورفینیه که توی رگام میره.اما وقتی از چشماش جدا میشم...زیر پام خالی میشه و میفتم روی زمین.واقعا این عشقه؟ زنگ خونه رو زدم و صدای گریه های امیل قطع شد.صدای قدم هایی به سمت در اومد.در باز شد و امیل رو دیدم...نوک دماغش قرمز بود و موهاش به هم ریخته.ارایشش هم ریخته بود پایین و دستاش میلرزید.

-امیلی؟

واقعا چه اتفاقی افتاده؟به خدا اگه تقصیر لیام باشه میکشمش.طوری میکشمش که ارزو کنه هیچوقت همچین برادری رو ندیده بود. 

-امیل چرا داری اینطوری گریه میکنی؟

-من؟هیچی!

اشکال نداره...بعدا باهاش حرف میزنم و میفهمم چه خبره.

-الا کو؟باید باهاش صحبت کنم و همه چیو درست کنم.

-الا نمیخواد باهات صحبت کنه هز.

-به من دروغ نگو.

-نمیفهمی؟واقعا نمیفهمی؟با هر دفعه اومدنت به اینجا فقط اوضاع رو بدتر میکنی!مثل یه طوفانی که هر دفعه میاد،همه چی رو به هم میریزه و میره!تو و اون برای هم ساخته نشدین باشه؟

-مواظب حرف زدنت باش!این تو نیستی که تایین میکنی کی برای کی ساخته شده!اینو من و الا تایین میکنیم پس جوگیر نشو!خودم هم میدونم چیکار کنم و چیکار نکنم!

-نه نمی دونی!چون هر دفغه میای گند میزنی و میری!

-امیلی فاکینگ فیلدز من الان وقت بحث کردن با تو یکی رو ندارم!برو کنار.

-نمیرم!

محکم هلش دادم و رد شدم که یه دفعه لیام سد راهم شد.

-چته وحشی؟حواست هست داری چیکار میکنی؟

-آره لیام.برو کنار تا یه بلایی سرت نیاوردم!

اومد جوابم رو بده اما صدای گریه امیلی توجهش رو جلب کرد.از فرصت استفاده کردمو سریع به سمت اتاقش رفتم ودر رو باز کردم.

-هری نه!

اما دیگه خیلی دیر بود.این امکان نداره.اون نمیتونه همچین کاری کرده باشه.نه نه نه...نمیتونه.به سمت کمدش رفتم.هیچی توش نبود.خالی بود.فاک.فاک این نمیتونه اتفاق بیفته.دستمو تو موهام بردم...اون کجاست؟کجای این دنیا غیبش زده؟لعنتی!در کشوهاش رو باز کردمو لباس ایی که باقی موند رو دراوردمو بو کردم.بوی خودشو میده...همون عطر شیرینی که همیشه میزنه.احساس کردم پوچم.من...من تاحالاعاشق نشده بودم و حالا که شدم...حالا که میفهممچه لذتی داره مثل شن از لای دستام میریزه و هیچ کاری نمیتونم بکنم.مامانم راست میگفت.عاشق شدن چیز بدیه چون وجودت رو میخوره...تمام تیکه های وجودتو روحترو و خودش جای خالیشو پر میکنه و وقتی که میره...سوز سردی میاد و استخون هات رو میسوزونه و میره.دیگه تیکه تیکه شدی.اما من واقعا میخواستم به همه ی اینا خاتمه بدم!منامروز میخواستم...میخواستم بهش بگم که دیوونش شدم...بهشبگم که دوسشدارم.امیلراست میگه اون برای من زیلدیه.طوری که اون دوست داره پاک و عمیقه و با فکر کرن بهش خندتمیگیره.اون دختر یه فرشته بود و من انقدر با سنگ زدمش و توقع داشتم هر دفعه ببخشتم...من چقداحمقم!فاک!اشکی که توی چشمم جمع شده بود رو دادم پایین.گور بابای غرور و هر چی مردونگیه!میخوام گریه کنم...انقد که احمقم.توجهم به دفتری که روی تخت بود جلب شد..؟

این دیگه چیه؟

((دفتر خاطرات اچ.اس 20 دسمبر 2011))

دفتر رو باز کردم.یه صفحش علامت خورده بود.باز کردمو شروع کردم خوندن.

«اگه ین رو میخونی یعنی حداقل یکم انسانیت رو داشتی که بیای و سراغمو بگیری.هرولد ادوارد استایلز.من دیوونه وار دوست داشتم.و خودمو فدات کردم...در هر شرایط پیشت بودم و سعی میکردم درکت کنم.طوری درکت میکردم که خودمو اونطوری درک نمیکردم..وطوری دوست داشتم که خودم رو هم اونطوری دوست نداشتم...ولی تو نابودم کردی.بعد از هر خوبی یه بدی میدیدم.و مطمئن باش که به این درجه ازشکستن رسیدم که بخاطر تو دارم دوست صمیمیم رو ول میکنم و میرم.این دفتر رو هم نذاشتم که بخونی و به خودتمغرور شی که چقد برات احساسات قائل بودم.اینو برا این گذاشتم که بفهمی هرچی که بوده تموم شده.هر چیزی که اسمشو میزاری.عشق،تنفر،هر چیزی که بود.من دیگه کسی رو به اسم هری استایلز نمیشناسم.و هیچ وقت تو زندگیم همچین کسی رو ندیدم.میدونی چیه؟واقعا ارزو میکنم کاشکیهیچوقت با تو تو یه صده ی زمانی نبودم و کاش هیچوقت تورو نمیدیدم چون هیچ چیزی جز دردسر نیستی.ازت متنفرم هرولد ادوارد استایلز و خداحافظ تا جهنم.»

بلند شدم و دفترو تو دستم فشار دادم.نه الا...من واقعا این دفعه...ایندفعه...

.

.

.

...........................................................................

اینم از این

mad love(H.S)Where stories live. Discover now