د.ا.ن الا:
با صدای جیغ هری از خواب بیدار شدم و سعی کردم نخندم و رفتم سمت اتاقش که همه اونجا جمع شده بودند.
لیام:داداش یه چیزی بپوش!
و دستاشو جلوی چشمای امیل گرفت.وهمه زدن زیر خنده.
هری:موهای خوشگلم!نه!
اومدم جلو و هری سریع اونجاشو پوشوند.وای خدا!تا حالا هرى رو انقد لخت نديده بودم.يه دفعه در اتاق بسته شد و همه از خنده مردن!
-الا خيلى كار خوبى كردى!(نايل)
-شما دوتا زوجاى خيلى خوبى ميشين!(لويى)
-آم ببخشيد؟(الا)
چشام از حدقه زد بيرون.زوجاى خوب؟ها؟
لويى:شوخى كردم بابا شما دو تا رو با هم تو يه اتاق بزارن پدر همديگرو در ميارين چه برسه بخواين همو بغل كنين!
در باز شد و هرى اومد بيرون كه يه تيشرت طوسى سفيد تنش بود با يه شلوار مشكى جذب و موهاى كوتاه شدش(يعنى تيكه اى كه رو تخت افتاده بود بعد كوتاه شدن)تو دستش بود و داشت با عصبانيت بهم نگاه ميكرد.
الا:به قول خودت شبيه ميمون شدى!
هرى داد زد:الا ميكشمتتتت!!!!!
با تمام سرعت از راه پله ها دويدم پايين و شروع كردم دويدن تو خيابون.صداى قدماى هرى رو ميشنيدم.رفتم تو چمنا و به دويدن ادامه دادم كه پام خورد به سنگ و افتادم زمين و هرى پريد روم و يه شيشه عسل دستش بود.
-هرى دارى چيكار...نه!!!نهههههه توروخداااا!
و هرى شيشه ى عسل رو خالى كرد رو موهام و لباسم و خلاصه كل بدنم.
-هرييييييييى!
-حالا خوشمزه شدى!
و شروع كرد گازاى محكم گرفتن.
-توروخدا بس كن!جيييييييييييييغ!
هرى بلاخره بس كرد و با لباى عسليش اومد بالا!
-مزه خودت خيلى تلخه مجبور بودم عسل بزنم!
-ولى موى كوتاه بيشتر بهت مياد!
هرى خنديد و چالاش معلوم شد.چجورى بهت بگم كه عاشقتم؟
-بلند شو بريم.الان همه ى مورچه ها ميان سراغت!
بلندم كرد و رفتيم سمت خونه.لباسامو عوض كردم و موهامو شستم.يه تاپ مشكى گشاد براق با شلوارك كوتاه جين پوشيدم و گردنبند صليبمو انداختم.رفتم تو اشپزخونه و همه داشتن صبونه ميخوردن.رفتم نشستم.
الا:خب همه امروز برنامشونو بگن.
اميل:من و ليام داريم ميريم شهرو بگرديم.
لويى:مسابقه فوتبال دارم با كوين.
نايل:ام...با اماندا قرار دارم.
الا:بايد برم Vogue براى عكس بردارى.
هرى:بايد برم قراردادمو با مولى به هم بزنم.
اهميت ندادم و بقيه ى صبونمو خوردم با اينكه تو كونم عروسى بود.كندال بى كندال!يسسسسسس!
همه بلند شدن و رفتن سر كاراشون.رفتم تو خيابون و خواستم تاكسى بگيرم ولى لعنتى هيچ ماشينى نيس!كه يه دفعه ماشين هرى بغلم نگه داشت:
-ميخواى با هم بريم؟
-ممنون ميشم!
سوار شدم.رسيديم به شركت عكس بردارى من.
-ممنون!
كه يه دفعه ديدم ماشينو خاموش كرد.
-چرا خاموش كردى؟
-نميخواى تمام مدتى كه ما بالاييم ماشين روشن باشه؟
-وايسا تو هم مياى؟
-اره.چرا نيام؟
-اخه مگه نبايد برى قرارداد...
-قرارداد ميتونه صبر كنه درضمن من قرار نيست تورو تو جايى كه تاكسى نمياد ول كنم و برم!
پياده شديم و رفتيم سمت شركت.واى خدا اصلا نميخوام با هرى برم اون تو!معلوم نيس چقد شايعه شه!البته بهتر هرچقدر بيشتر با هرى بگردم بيشتر رابطه هولى (هرى-مولى) زير سوال ميره!رفتيم قسمت عكس بردارى:
الا:سلام من الا مونتگامرى هستم براى عكس اومدم.
يه دختر كه اون پشت بود سرشو اورد بالا:
-سلام!خوش اومدى اسم من بيانكاست مسئول عكس بردارى!
باهاش دست دادم و هرى هم باهاش دست داد.
بيانكا:خب بايد سايز كمرتو ببينم لطفا تاپتو دربيار.
-ام...اينجا؟
-اره.
هرى داشت با يه نيشخند نگام ميكرد.فاك يو هرولد ادوارد استايلز!
تاپمو دراوردم و فقط با سوتينم بودم اما خداروشكر فعلا پشتم به هريه.زنه منو اونورى كرد و من روبروى هرى قرار گرفتم. احساس كردم گونه هام داره ميسوزه.هرى با يه لبخند داشت بدنمو اناليز ميكرد.مردشور اين سوتين رو ببرن.يه سوتين مشكى تنم بود كه يه قسمتش تورى بود و بيشتر سينه هامو به نمايش ميذاشت.فاك.
بيانكا بلاخره منو برگردوند و تاپمو داد بهم و خم شد تا رونامو ببينه.از خجالت داشتم ميمردم كه بلاخره بس كرد.
-گفتى خودت عكاس دارى؟
-اره.
-بهت زنگ ميزنم.با اينكه قدت بلند نيس ولى هيكل خيلى خوبى دارى!موافقين شما؟
به هرى نگاه كردو هرى با يه نيشخند تاييدش كرد.
منو بغل كرد و گفت:
-بعدا ميبينمت!درضمن دوس پسرت خيلى خوشگله!
تا اومدم جواب بدم رفت!!اهههه!برگشتم سمت هرى و با عصبانيت گفتم :
-ميشه شما نظر ندين؟
خنديد و با هم به سمت در بيرونى رفتيم.سوار ماشين شديم.
-خب با من مياى بريم قرارداد رو باطل كنيم؟
-اره اگه بخواى.
رفتيم و رسيديم به يه دفتر بزرگ.رفتيم تو و يه منشى اونجا بود.
-ميتونم كمكتون كنم؟
-اومدم سايمون رو ببينم.
-لطفا بشينيد اقاى استايلز.
كى همه ى اينا اتفاق افتاد؟من تو روياهام هرى استايلز رو ميديدم ولى الان باهاش تو دفتر اداريشم!
-بفرماييد داخل!
-بلند شو بريم ال!
-منم بيام؟
-اره ديگه!
رفتيم تو و يه مرده اونجا نشسته بود.از قيافش خوشم نمياد.
-سلام استايلز
-سلام سايمون
به من هيچ توجهى نكرد.
-بشينيد اقاى استايلز راحت باشيد.
هرى بهم يه نگاه مطمئن انداخت و نشستيم.
-من اينجام تا قراردادمو با مولى كنسل كنم.
-شوخى جالبى نبود.
-چون اصن شوخى نبود
سايمون يه نفس عميق كشيد و به من و هرى چپ چپ نگاه كرد.
-بخاطر اونه؟
و به من نگاه كرد.
-چى؟
-اوه هرى تو ميدونى كه ما قراردادمون با مولى چهار ماه ديگه تموم ميشه.درضمن خوبى اين قرارداد اينه كه مولى تورو دوست داره و تا هروقت كه بشه اخلاق سگيتو تحمل ميكنه.و ميدونى كه من اون هزينه ى زياد رو سر قرارداد نميزارم بدى چون منيجرتم. تازه...تو الان از اون دختر خوشت اومده اونم برات يه اسباب بازيه كه ازش بعد يه مدت خسته ميشى و يه عروسك ديگه ميخواى و اينو مثل يه زباله پرتش ميكنى بيرون.البته اين عادتت به من مربوط نميشه كه به دخترا مثل وسيله نگاه ميكنى ولى اين دختر اخه؟حداقل يه دختريو انتخاب ميكردى كه ارزش به هم زدن يه قرارداد چند ميليونى رو داشته باشه!
-تو هيچى درباره ى من نميدونى!!!
-چرا خيلى هم خوب ميدونم.الا مونتگامرى دختر جوون با قد ١٦٨ و وزن ٥٥ كيلو اهل نيو جرسى.يه مدل نسبتا متوسط.نه خيلى مشهور نه خيلى ناشناخته و نا خيلى معروف كه همراه با صميمى ترين دوستش اميلى به لندن اومده و توى لندن براش شايعه درست كردن و اون با سماجت از خودس دفاع كرد.پدرش وقتى بچه بود تو صانحه رانندگى فوت كرد و ميونه ى زياد خوبى با مادرش نداره.يه برادر داشته كه اون هم غرق شده و فوت كرده.عاشق اسب سوارى و گلاى رز قرمزه و از گل زرد متنفره.اون به مسيح اعتقاد داره و هيچ جا گردنبندشو از خودش جدا نميكنه.تولدش ١٧ اگوسته.به نظراتى كه درموردش ميدن اهميت ميده در نتيجه همه ى دايركت هاشو ميخونه.شخصيت ضعيفى داره ولى خيلى هرزس درنتيجه به درد لاى جرز ديوارم نميخوره چه برسه به...
زدم زير گريه و دستم جلوى دهنم گرفتم كه يه دفعه هرى بلند شد و داد زد:
-تمومش كن!
-چيه اطلاعات اشتباه دادم؟
-اگه يه دونه درست ميدادى هنوز به اينكه از شكم يه انسان اومدى بيرون باور داشتم!
سايمون به جلو خم شد و گفت:
-من نميزارم اون قرارداد رو كنسل كنى استايلز حتى اگه بميرم هم نميزارم!
-خيلى عوضى اى سايمون!
و دستمو گرفت و گفت:
-بريم ال.
جلوى بغضمو گرفتم و رفتيم سمت در خروج و رفتيم بيرون.
-ميخواى بريم كافى شاپ يه قهوه بخوريم؟
سرمو تكون دادم.از اين بدتر نميشد.رفتيم و تو كافى شاپ نشستيم. دستم داشت ميلرزيد.هرى دستمو گرفت.سرمو انداختم پايين.
-الا بهم نگاه كن.
سرمو گرفتم بالا و نگاش كردم.
-يه كلمه از حرفاى اونو باور كردن يعنى دركت به اندازه ى حيوون رسيده.تو به حرفاى يه حيوون اعتماد ميكنى؟
كم كم اروم شدم و اشكِ جلوى چشمام رفت.هرى لبخند زد و گفت:
-حالا قهوه چى ميخورى؟
-هات چاكلت.با كيك شكلاتى و خامه.
-نتركى!
-نه ممنون از نگرانيت!
خنديد و رفت تا سفارش بده.يعنى اون يه كلمه از حرفاى اونو باور نداره.اين خوبه.يه نفس عميق كشيدم و اون لحظه رو ته ذهنم فرستادم.هرى با دو تا ليوان قهوه برگشت و نشست.
-ميدونى چيه از اين عوضيا زياد پيدا ميشه ولى كار اشتباه اينه كه به حرفشون اعتنا كنى.
لبخند زدم.
-هرى؟
-بله
-ميخوام مولى رو دعوت كنم.
-ها؟؟؟؟؟
-ميخوام مهمونى بدم و دعوتش كنم و بهش ثابت كنم كه نميتونه بهم اسيب بزنه.
-الا...
-از اين بابت مطمئنم.
يه نفس عميق كشيد.
-جدى؟
-اره.
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...