د.ا.ن هری:
دنده رو کشیدم و با مستی ازماشین بیرون اومدم و به سمت خونه رفتم.بیشتر شبیه خرابه بود تا خونه.اجر های خاکستری که با اسپری روشون طرح زده شده بود و ماشینای گرونی که پارک شده بودن.همینطور پر از دخترای مست و خندون با پسرایی که دارن پاسور بازی میکنن.به سمت خونه رفتم و وارد شدم.صدای بلندآهنگ گوش کر کن بود.همه داشتن میرقصیدن.انگار هیچکس اهمیت نمی داد که چه گندایی تو زندگیش بالا آورده. به سمت بار رفتم و ۳ تا شات خوردم.سرم داشت میترکید.اون دفتر رو از توی دستم در اوردم و روی میز کوبیدم و شروع کردم خوندن.اون این رو جا گذاشته تا من عوضی بخونم و به خودم بیام...هه.مردم چه امید هایی دارن!یه شات دیگه سفارش دادم و صفحه ی اول رو خوندم:
((امروز روزیه که مامانم برام این دفتر رو خریدبرای اینکه خاطراتم رو توش بنویسم...ولی من میخوام درباره ی تو بنویسم. کسی که متعلق به همس و من شانسی درابرش ندارم.میخوام درباره ی حس هایی که در موردش داشتم و خواهم داشت بنویسم.هری استایلز....امیدوارم بدونی من حسی که بهت دارم فرا تر از فن گرلیه... پس قدرش رو بدون.اگهیه روزی همدیگرو دوباره دیدیم و تو این دفتررو خونده بودی،قلبمو نشکون.بزار یکم در مورد خودم بگم قبل از این که به توبرسیم.من،الا مونتگامری با چشمای سبز و موهای مشکی.توی کودکی پدرم از مامانم جدا شده و رفته فرانسه.چرا؟...خب خودمم نمیدونم.همیشه محبت یه مردتوی زندگیم کم بود.پدری نداشتم که وقتی با دوست پسرم میرم قرار و دیر میکنم روم غیرتی شه و بگه کجا بودی؟پدری نداشتم که خودمو براش لوس کنم.پدری نداشتم که مثل کوه وایسه و نذاره بیفتم.هر وقت بچه ها در مورد پدراشون صحبت میکردن من گوشه ی کلاس بودم...ولی از دوست صمیمیم امیلی ممنونم که توی اون موقعا با اینکه میدونست ممکنه از کلاس اخراجش کنن میومد پیشم و باهام حرف می زد و شوخی میکرد.و هیچوقت نمی تونستم با مامانم کنار بیام.طبق گفته ی اون...من شبیه بابام شده بودم.اخلاقم،بلند پروازیام،درون گراییم.هیچوقت نمیتونستیم با هم تا کنیم.سرتودرد نیارم...خیلی وقتا از زندگی خسته شدم و خواستم بمیرم ولی خب...امیلی کمکم کرد و نذاشت همچین اتفاقاتی بیفته.چون وقتی که داغون بودم بهترین رو از من بیرون میاورد.چون نمیخوام یه کتاب ۵۰۰ صفحه ای بنویسم فقط اتفاقات مهم درباره ی «ما» رو مینویسم. خوندن بقیه ی کتاب هم قانون داره.فکر کنم انقدی ارزش دارم که رعایتشون کنی درسته؟تو قرار نیست کل این کتاب رو مثل یه رمان بخونی. هر روز یه بخش. و باید شبش در مورد رفتارت فکر کنی.من ازت نمیخوام تغییر کنی.من ازت فقط میخوام من رو توی اون دنیای هری استایلزت ببینی.
سوال امشبت اینه:
کسایی که نمیبینیشون؟کسایی که بهت خیلی اهمیت میدن و تو نمیبینیشون..؟))
دفترو بستم و شاتم رو سر کشیدم.من هیچوقت نمیدونستم الا تا حالا مردی توی زندگیش نداشته...ولی خب...اون قطعا یه مرد عوضی توی زندگیش نمیخواد...نمیخواد که یه عوضی ای مثل من تکیه گاهش باشه.درسته؟به سمت یه جمعی رفتم که مسابقه مواد گذاشته بودن.فقط میخواستم بی حس شم.
-منم میام.
همه بهم یه لبخند زدند و به جای خالی اشاره کردن.یه دختر با چشما و موهای مشکی بهم یه سیگار ماریوجوانا داد.اروم روشنش کردم و گذاشتم دود ریه هام رو پر کنه و بعد دادم بیرون.
-نوبت منه!
اون پسر گفت وهمه با ریتم شروع کردن دست زدن.
-بکش!بکش!بکش!بکش!
اون پسر همه ی کوکایین رو کشید و سرشو بالا اورد.چشمای همه خمار بود.بجز چشمای دختری که داشت با نگرانی به من نگاه میکرد. چشمای ابی با موهای نارنجی.خوشگله.ولی نه به اندازه ی الا.با هم دیگه چشم تو چشم بودیم و داشت نگاهم میکرد.بهش یه لبخند زدم و پوک بعدیم رو از ماریوجوانام کشیدم.چشمای خیس خاکستری الا ملکه ذهنم بود.طوری که قلبشو شیکوندم و گذاشتم نابود شه.نوبت من بود تا بکشم.همون دختر با چشما و موهای مشکی مواد صورتی ای که نمیدونستم حتی چی بودن رو روی میزریخت.به سمتشون رفتم وبه سختی همش رو سر کشیدم.واقعا دیگه نمیتونستم مواد بکشم.همون دختر مشکی سمتم اومد و با خنده لپم رو بوس کرد.پهلوش رو گرفتمو پرتش کردم روی زمین.اروم لبامو روی لباش گذاشتم و مزه ی ودکا رو روی لباش احساس کردم.نمیدونم دارم چیکار میکنم.فقط بهش نیاز دارم.اروم بلندش کردم و به سم یه راهرو بردمش بدون اینکه لبام رو ازش جدا کنم.به دیوار تکیش دادم و تیشرتشرو از تنش در اوردم و پرت کردم روی زمینو دوباره لباش رو پیدا کردم.عطش داشتم.نیاز داشتم که روی اتیش توی وجودم اب بریزم.جینش رو از پاش دراوردم و دستمو بین پاهاش بردم.یه لحظه چشمام رو باز کردم و قیافش رو دیدم.چشماش پر اشک بود و داشت گریه میکرد.برام مهم نیست.برام حتی اهمیتی نداره.رفتم بین پاهاش د سعی کردم سوتینشو در بیارم که یکی هلم داد.اون یکی دختره بود.
-داری چیکار میکنی هز؟
-جودی؟
قبل از اینکه چیزی بیشتری بفهمم سرم شروع کرد گیج رفتن.
-هری،هری نه!چشماتو نبند.زنگ بزنین امبولانس.
فکر کنم جواب سوال الا رو فهمیدم.من به هیچکس اهمیت نمیدم چون مرکز زندگیم خودمه.
خودم.
-هری نههه!!!
....................................................................................
ببخشید توروخدا ببخشید خیلی وقته نذاشتم.الانم امتحاناس صبح زود بلند شدم تا واتپد بنویسم.
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...