د.ا.ن الا:
در اتاقو بستم و اومدم بيرون.اون واقعا تا حالا عاشق نشده؟همه داشتن بهم نگاه ميكردن كه نايل يه دفعه گفت:
-چى شده؟لبخند رو لباته...
سرمو تكون دادم و گفتم:
-اون خوبه...الانم خوابيده.
اميلى تو بغل ليام بود و نايل داشت عكس دونات نگاه ميكرد و لويى تلويزيون ميديد.سريع رفتم و بغل نايل نشستم.نايل منو بغل كرد و منم استقبال كردم.موبايلشو از دستش كش رفتم و رفتم تو اس ام اس هاش كه نايل سعى كرد از دستم موبايلو بكشه اما از دستش فرار كردم و بلند شدم و رفتم تو مسيجاش به ليلى.فك كنم با دوست دخترش يه كارايى داره...نايل پريد جلوم و سعى كرد موبايلو بگيره اما نذاشتم و شروع كردم بلند بلند خوندم:
-سلام ليلى كجايى؟تو راهم عزيزم چند دقيقه ديگه اونجام.امشب خونه اى؟اره مياى سر شب شيطونى كنيم؟چرا كه نه!عزيزم امشب خيلى خوب بود.به اميد وقتى كه صبح تو بغلم پاشى عزيزم...
كه نايل موبايلو از دستم قاپيد و مثل لبو سرخ شده بود. همه داشتن ميخنديدن و منم زدم زير خنده.و نايل هر دفعه بيشتر سرخ ميشد!باورم نميشه!نايل و اين كارا؟؟كه يه دفعه صداى تق تق كفش پاشنه بلند اومد و با مولى مواجه شدم كه با قيافه ى عصبانى داشت به سمتم ميومد.
الا:كى دعوتت كرد بياى؟
-هزم كو؟
-ببخشيد اما هز تو؟!؟
-بله!!
-ايشون وقتى داشتم براشون داستان تعريف ميكردم خوابيد!
-اره!الا كى ميخواى بس كنى دروغ گفتنو؟
ليام:مولى كى ميخواى بس كنى اذيت كردن بقيه رو؟
مولى:سوفيا كارت داشت گفت موبايلتو جا گذاشتى!
اميلى:ناتى بوى زنگ زد گفت شرت نپوشيده رفتى!
مولى:تو فعلا برو يه فكرى به حال اون رنگ مزخرف موهات بكن!
اميلى:تو چى؟ماشالله صافى!
الا:مولى فك نكن هيچى بهت نميگم بخاطر اينه كه نميدونم...
مولى:اوووو راستى يادم رفت خيلى ناراخت شدم بابت جيمز...
الا:منم خيلى ناراحت شدم وقتى هرى پاى تلفن بهت گفت نيازى بهت نداره...
مولى:درضمن فك نكن كه نميدونم چى باعث شده هزا اينجا باشه.
الا:معلومه كه ميدونى...دليلش تو هستى.حالا هم گورتو از اينجا گم كن و سعى كن يه ذره به جاى قيافت به فكر عقلت باشى...و بدون خوب ميدونم كه تو بودى... و حاضر باش داغون شى...
مولى با عصبانيت چرخيد و به سمت در خروج رفت.من سريع برگشتم و گفتم:
-كى بهش گفت؟
كه نايل با خجالت دستشو بالا برد:
-فك كردم لازم باشه...
يه اه غليظ كشيدم و موهامو از صورتم زدم كنار. اميلى يه دفعه بلند شد و گفت:
-ببخشيد بچه ها ولى منو الا خيلى كار داريم چيزى شد خبر بدين.
و دستمو گرفت و منو از تو بيمارستان كشيد بيرون.
-هى اما چته؟
-بابا كلى كار داريم...خبرا...
اه...يه دقه فراموش كرده بودم چه خوب بود...
اميل:نظرت چيه قبلش بريم يه تغيير تو قيافمون بديم؟
-ها؟
.....
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...