سلام به همگی.بچه ها... من له شدم بدجور انگار گاییدنم...ولی به هر حال تمام سعیمو میکنم که بنویسم...من هنوز تکلیفم با خودم معلوم نیست.اصن قاطی کردم بدجور!ولی میزارم پس نگران نباشین.
....................................................
د.ا.ن الا
لپتابم رو بستم و توی کیفم گذاشتم.چاره ی دیگه ای ندارم.شاید واقعا عقلم بتونه راه درست رو پیدا کنه....قلبم که نتونست.هردفعه بدتر شکست و زیر پا له شد. کیفم رو روی دوشم انداختم و چمدونم رو برداشتم.به خودم تو اینه نگاه کردم.کاریه که همیشه انجامش میدم و خودم رو برانداز میکنم.اشکی که گوشه ی چشمم بود رو پاک کردم. معمولا امیل اشکمو پاک میکرد ولی الان...امیلی نیست...بسه دیگه...باید یاد بگیرم.یاد بگیرم که روی پاهای خودم وایسم وخودم اشک خودم رو پاک کنم.خودم موهای خودمو از جلوی صورتم کناربزنم و خودم شونه ای باشم که سرمو روش میذارم و گریه میکنم.خودم غمخوار خودم باشم و به خودم تکیه کنم. همیشه از اول به بقیه تکیه میکردم و فکرمیکردم که این جزوی از دختر بودنه که به بقیه تکیه کنی ولی الان...فکر کنم همه باید روی پای خودشون باشن.مثل اینه که از یک پرتگاه اویزونی و به جای این که صخره رو بگیری دست کسی رو میگیری که خودشم اویزونه.خیلی کار احمقانه و بی منطقیه.تمام وجودمو برای کسی گذاشتم که برام یه ثانیش روهم نذاشت.برای کسی بودم که برای همه بود به جز من.تمام نوجوونیم رو برای کسی گذاشتم که برای من یه بوسش رو هم نذاشت.حتی نتونست بعضی حرف ها رو نزنه...بخاطرکسی تغییر کردم که برای من یکی از عادت هاشم عوض نکرد.من عاشق همچین کسی شدم ولی حالا که فکر میکنم...هیچ چیزی به اسم عشق برای یه پسر وجود نداره.اونا فقط دنبال چیزین که پایین تنشون میخواد.توی رویا ها زندگی کردن انسان رو به هیج جا نمی رسونه.عشق فقط توی داستاناس.این دنیا انقد ظالمه که همه چیز توش الکین.از ادمهای کاغذیش گرفته تا شهر های کاغذیش و رویا های کاغذیش.یه کبریت و یکم بنزین میخواد که کاغذا اتیش بگیرن و خاکستر شن.و اون موقع هیچ چیزی جز یه دنیای سوخته نمیمونه.و باید باهاش کنار اومد.همیشه دنیا به کام ما نیست.این ماییم که باید به ساز دنیا برقصیم.ماییم که باید بسوزیم و بمیریم.همه این حقیقت رو میدونن اما کسی به اون یکی نمیگه.میزارن بشکنه و تیکه های خودشو بچسبونه.این کاغذا هم فقط میتونن با کاغذ باشن .فاک به این ادمای کاغذی و پول های کاغذیشون.معلومه...توی دنیای کاغذی ادمای کاغذی دنیا رو میچرخونن.با همون تفکرای کاغذیشون.اونا کسایین که انسان ها رو با ارزوهای قشنگشون میکشن و تبدیلشون میکنن به کاغذ.کاغذای سفید.و روی اونها چیزایی که میخوان رو مینویسن.حتی من هم کاغذیم.در حقیقت،هیچ کس خودشو نمیسازه...مردم میسازنش و میدونی؟از این دنیای کاغذی متنفرم.طوری که پاره پارت میکنن و میریزنت تو هوا تا باد تو رو ببره.به همین راحتی فراموش میشی...و همینه!باید باهاش کنار اومد.از در خونه رفتم بیرون و به سمت ایستگاه مترو رفتم و بعد از رد شدن ازگیت سوار مترو شدم و یکی از دسته ها رو گرفتم.خداحافظ هری ادوارد فاکینگ استایلز.
د.ا.ن هری
پتو رو خودم کشیدم تا نور خورشید بیشتر از این اذیتم نکنه.که یه دفعه صدای تکون روی تخت شنیدم.برگشتم و الا رو دیدم که روبروم خوابیده و اروم نفس میکشه و چشماش بستس.اون مثل یه تابلوی تراشی کاری شدست.خیلی تمیز و خوشگل تراشکاری شده.احساس میکنم فقط برای دستای من ساخته شده.طوری که توی بغلم جا میگیره فقط برای منه.یه دفعه خندید و سرشو بیشتر تو بالشت فرو کرد.اروم لبخند زدم و دستمو بردم سمتش که یه دفعه دستم رو گرفت و اومد روم و موهاش ریخت توی صورتش.همینطور میخندید.اروم دستمو بردم سمت صورتش و اونو کشیدم سمت خودم و اروم لباشو بوسیدم.لباش مثل پنبه نرمه و بوسش...مثل جادوئه که توش غرق میشی.احساس کردم بوسمون شور شد.چشمام رو باز کردمو دیدم الا داره گریه میکنه ودستش رو جلوی شیکمش گرفته.اروم دستشو از روی شیکمش زدم کنار و با خونی که از روی پیرهن سفیدش معلوم بود مواجه شدم.بریده بریده نفس میکشید و همینطور گریه میکرد.چرا...چرا داره خون میاد؟چی شده؟
-هزا کمکم کن!
سعی کردم بلند شم ولی نمیشد.که یه دفعه کلی خبرنگار ریختن توی اتاق.همشون هی از الا با شکم خونیش عکس میگرفتن وزیر لب میگفتن:
-هری استایلز حتی به عشق خودش هم رحم نمی کنه
چی؟نه من اونو نکشتم!نه...الا افتاد روی تخت بغل من.احساس میکردم نفس های اخرشه.
-الا...عزیزم بهم بگو...بگو که من نکشتمت!الا لطفا چشمای طوسیت رو نبند.الا!
اروم با چشمای نیمه باز نگام کرد و سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد.چی شده؟
-هری...از توی رویات بیا بیرون...تو بودی که منو کشتی و اونم با ارومترین سرعتی که میتونستی!تو منو کشتی هز...تو
و اروم چشماش رو بست.بدن بیجونش رو توی بغلم گرفتم و چشمام رو بستم.نه....من چیکار کردم؟
..................
از خواب پریدم و تند و تند نفس میکشیدم.دقیقا توی همون تخت با همون ملافه بودم...فاک من از این خونه ی پرخاطره متنفرم.از این خونه ای که هر تیکه ازش یه خاطره رو زنده میکنه.این خونه ای که همه ی راز ها و درد ها و خوشحالی ها و بهترین و بدترین روزامو میدونه .نکنه واقعا الا چیزیش شده؟اون اشتباه فهمیده...من واقعا اونو دوست دارم و فکر کردم اون میدونه!اون میدونه که چطور دیوونه وار دوسش دارم!ولی حالاکه فکر میکنم...هیچوقت بهش نگفتم.فکر کردم دیشب عصبانیه پس تصمیم گرفتم امروز برم پیشش و براش توضیح بدم.رفتم سریع لباس پوشیدم.اگه اتفاقی براش افتاده باشه هیچوقت خودمو نمی بخشم.یه پیرهن مشکی پوشیدم با شلوار مشکیم و گردنبند صلیبم رو انداختم و بوت های مشکیم رو پام کردم.سوار ماشین شدمو رفتم دم گل فروشی.واردش شدم و یه مرد اونجا وایساده بود.
-ببخشید دسته گل رز قرمز میخواستم.
یه دسته گل بهم داد و سریع گرفتم و پولش رو دادم و سوار ماشین شدم.رسیدم دم در خونه و پیاده شدم.از توی خونه صدای داد های...امیلی؟خدا رحم کنه...
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...