د.ا.ن الا:
بيدار شدم و به كمرم كش و قوس دادم و رفتم پايين.ساعت ٣ بعد از ظهره و من و هرى هنوز خوابيم. اب و جوش كردم و دو تا ليوان قهوه درست كردم و كاپ كيك هايى كه ديشب هرى درست كرده بود رو دراوردم و توى ظرف چيدم.تيسرت هرى رو دادم بالا چون ما حدود ٢٠ سانت اختلاف قد داريم و تيشرتش داره از تنم ميفته.تا قهوم خنك شه يه حوله برداشتم و رفتم تو حموم و شروع كردم دوش گرفتن و همينطور شروع كردم اهنگ خوندن و رقصيدن تا اومدم بيرون و يكى از شلواراى جما رو پوشيدم و روش هم تاپ پوشيدم.دمپايى هام رو هم پوشيدم و رفتم سمت اتاق هرى تا بيدارش كنم ولى تخت خالى بود...رفتم پايين و ديدم هرى نشسته و داره قهوشو ميخوره.
-صب بخير هرى.
-صب بخير ال.
رفتم پايين تر و نشستمرو صندلى روبروش و ليوانم رو گرفتم تو دستم و شروع كردم خوردن.
-صدات خيلى خوبه.
يه دفعه قهوه پريد تو گلوم و سروع كردم سرفه كردن.
-خوبى الا؟
-از دروغ متنفرم.
-خوبه چون من دروغ نگفتم.
-اره باشه.
موهامو زدم پشت گوشمو سعى كردم فاز سنگينو عوض كنم.
-امروز چى كارا دارى؟
-بى كارم!
-منم!
-ولى براى امشب برنامه چيدم.
-چى؟
-بريم كمپ براى يه هفته.
-كمپ؟!؟
-اوهوم تو جنگل.
-كيا ميان؟
-به همه گفتم ولى ليام و اميلى جوابشون منفى بود.
-چى شده مگه؟اونا كه هميشه پاين!
-مث اينكه دعواشون شده...
-اوه...چرا خب؟
-نميدونم بابا!
-نايل و اماندا چى؟
-اونا ميان.
-لو؟
-ميگه بازى فوتبال داره.
-اوه يعنى فقط منو تو و نايل و ليلى.
-اره.
-هرى من ميرم يه سر بزنم به اميلى.مياى باهام؟
-اره چرا كه نه!
سريع شلوارمو عوض كردم و جين پوشيدم و كفشام هم پوشيدم.چرا بايد دعواشون بشه؟اونا كه با هم خيلى خوبن!هرى اومد پايين و رفتيم خونه ى ليام.
وارد خونه شديم و ليام رو ديديم كه با اوج بى حوصلگى و كلافگى در رو باز كرد.
-سلام لى.
-سلام!اينجا چيكار ميكنين؟
-مگه ميشه گذاشت شما با هم قهر باشين؟
يه لبخند اميدوارانه زد و بهم گفت:
-خوشحالم كه اينجايى.بياين تو.
از جلو در رفت كنار و من و هرى اومديم تو.
هرى:اميلى كجاست؟
-مثل مرده ها افتاده تو تختش و بلند نميشه.به لطف شركت.
رنگم مثل گچ سفيد شد.
-چيييى؟!؟!
-اون وقتى شات هاى تو رو ديد و فهميد كه اخراجش كردن داغون شده.حتى فك ميكنه تقصير اينه كه كفش پاشنه دار ميپوشه!!!از ديشب تا حالا داره گريه ميكنه منم سعى ميكنم برم پيشش هلم ميده اونور!
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...