Chapter 27

243 35 4
                                    

د.ان الا:
-همه چيو برداشتى هرى؟
-نه!!!
-چيو جا گذاشتى؟؟؟
-هدبندامو!
-خب بدو برو بيار چرا نميفهمى الان نايل و ليلى دم درن!!
هرى دويد بالا تا بره سريع بياره.موهامو زدم پشت گوشمو كفشامو پوشيدم.هرى با ٣ تا هدبند برگشت و سريع كيف گندشو برداشت و با هم سوار ماشين شديم. نايل و ليلى هم ماشين پشت سريمون بودن كه راه افتاديم سمت جنگل.هرى زد روى راديو اهنگ كه اهنگ نايت چينجز پخش شد و هرى شروع كرد زير لب باهاش زمزمه كردن.سرمو به شيشه تكيه دادم و به زين فكر كردم.دلم براش تنگ شده.برام دوست خوبى بود ولى بعدش رفت و ديگه يه زنگ هم بهم نزد.اميدوارم هرجا هست حالش خوب باشه.هرى داشت با اخم ظريفى به جاده نگاه ميكرد و حواسش به جاده بود.مواهى كوتاه جدا بهش مياد.انگشتاى بلندش دور فرمون بود و محكم گرفته بودتش.چشماى سبزش ميدرخشيد و با كه از پنجره ماشين ميومد موهاشو بهم ميريخت.واقعا نميدونم ما الان چطورى ايم يا اينكه بايد چيكار كنم.از اون موقع هيچ كارى نكرديم و اون هم همينطور.واقعا همه چى بينمون خيلى پيچيدس ولى اون ميتونه با يه كلمه گره رو باز كنه و ازم بخواد كه با هم باشيم.اون اصلا همچين چيزى نگفته.من الان واقعا نميدونم با همين يا نه.به بقيه هم نميدونم چى بگم.الان نايل بپرسه يا ليلى من هيچ چيزى براى گفتن ندارم.اون داره كارى ميكنه كه من هر ثانيه ديوونه شم.تك تك حركاتش منو روانى ميكنه. اگه عشق اينه من هيچوقت دنبال عشق نبودم.من فكر ميكردم عشق خيلى اروم و دلنشينه ولى برخلاف تفكراتم عشق مثل يه سوناميه كه يا تو روش موج سوارى ميكنى يا زير اب غرق ميشى.
رسيديم به يه ورودى كه ميرفت توى جنگل و اونجا بايد ماشين هامون رو پارك ميكرديم.هرى ماشين رو پارك كرد و پياده شد.من هم سريع پياده شدم و شلوارمو كشيدم بالا.نايل و ليلى هم پياده شدن و من نايل رو بغل كردم.
-سلام نايل.
-سلام شيطون چطورى؟
-خوبم.
از بغلش اومدم بيرون و ليلى رو بغل كردم.
-چطورى دختر؟
-خوبم ال.
هرى:قصد نداريم بياين؟
هرى ساك گنده رو رو دوشش انداخت و من هم ساك خودمو برداشتم.نايل و ليلى هم برداشتن و به سمت جنگل راه افتاديم.من واقعا رابطه ى خيلى خوبى با طبيعت دارم.چون باور دارم كه من به اونجا تعلق دارم. و همينطور باور دارم كه جام همينجاست.نايب اومد بغلم و با هم ميرفتيم جلو و هرى هم مثل سرگروه ها جلوتر از ما سه تا ميرفت.دلم ميخواست اميل و ليام و لو هم اينجا بودن.واقعا دلم براشون تنگ شده.
.
.
.
ديگه ناى راه رفتن نداشتم.به ساعتم نگاه كردم.ساعت ٨:٠٠ شب بود.بقيه هم دست كمى از من نداشتن.بلاخره يه جا وايساديم و هرى با يه لبخند روشو برگردوند و ما رو نگاه كرد.نايل انگشت وسطشو اورد بالا و به هرى نشون داد:
-فاك يو هرولد ادوارد استايلز!
هرى و نايل رفتن تا چادر بزنن و من و ليلى رفتيم تا چوب جمع كنيم.چوب هاى زيادى رو برداشتم كه يه دفعه يه نورى توجهمو جمع كرد.به سمتش رفتم و نور هى شديد تر شد.كه بلاخره تونستم ببينم و يه درياچه ديدم كه نور ماه توش منعكس شده بود و مثل جواهر ميدرخشيد.دورش با گياها پوشيده شده بود.دستمو بردم توى اب و متوجه داغيش شدم.يه حوضچه ى اب گرم بود.اروم لبخند زدم و به گل هاى اطرافش نگاه كردم. اينجا واقعا عاليه.
-الا كجايى!!!
صداى هرى منو از افكارم كشيد بيرون.
-الان مياممم!!
چوبارو برداشتم و به سمت جاى قبلى رفتم.همه روى صندلى هاى تاشويى كه اورده بوديم نشسته بودن و هرى هدبند زده بود.ميتونم بگم هرى تو هد بند اونم با موهاى كوتاه خيلى جذابه.چوبارو ريختم وسط و نايل اتيشو روشن كرد و خودم هم يه جا نشستم بغل هرى و ليلى.همه سعى كرديم توى اين هواى سرد خودمونو گرم كنيم كه يه دفعه نايل يه بسته مارشملو اورد بالا و گفت:
-كى گشنشه؟
همه مثل گشنه ها گفتيم:
-من!!!!
يه شاخه ى چوب برداشتيم و روش مارشلو گذاشتيم و گرفتيم بالاى اتيش.

mad love(H.S)Where stories live. Discover now