د.ا.ن الا:
دست خونيم شروع كرد لرزيدن.احساس ترس و عذاب وجدان تمام وجودم رو پر كرد و رومو كردم سمت اميل. جلوى دهنشو گرفته بود و داشت به هرى نگاه ميكرد.ليام با سرعت به سمتمون دويد وداد زد:
-اون فقط ميخواست گند كارى هاى مولى رو از خودش پاك كنه!نه بيشتر نه كمتر!
و از روى هرى پزتم كرد اونور و دستشو گذاشت تا نبضش و بگيره.
يه دفعه با تمام سرعت از روش بلند شدم و سر اميل داد زد:
-زنگ بزن آمبولانس!بدو!
و دستشو كرد تو موهاش.خون سر هرى داشت روى زمين ميريخت.
رفتم و گوشه نشستم و شروع كردم گريه كردن و زير لب ميگفتم:
-من كشتمش،من كشتمش،من كشتمش،...
صداى ليام بلند شد:
-پس اين آمبولانس لعنتى چى شد اميلى؟
-زنگ زدم گفت تو راهن!
اميلى داشت گريه ميكرد كه با يه دستمال برگشت سمت هرى و دستمالو گذاشت رو سرش و فشار داد اما دستاش ميلرزيد.ليام داد زد:
-خونش بند اومد؟
اميل با گريه گفت:
-نه هى داره شديدتر ميشه!ليام!!
و زد زير گريه و با سرعت بيشترى گريه كرد. نايل اومد سمت اميلى و بغلش كرد:
-چيزى نميشه اميلى جونم اروم باش.تروخدا گريه نكن اينطورى دل ادم ريش ريش ميشه بزار من دستمالو نگه دارم.
اميلى ديگه دستمالو فشار نداد و به دستاى قرمزش نگاه كرد.اونا خون هرى بودن.هرى.كسى كه منو از تجاوز نجات داد.دوبار.منو زير بال و پر خودش گرفت.روى واقعيشو بهم نشون داد.اما الان خونش زمينو رنگ كرده و چشم هاى سبز زمرديش بستس و چالاى گونه هاش معلوم نيست و اون دستاى پر از تتوش حركت نميكنه.همش تقصير منه.همش.اگه رسانه ها باخبر شن چى؟صداى بوق آمبولانس رو شنيدم كه هر لحظه نزديكتر ميشد تا اينكه ديدم دو تا مرد اومدن تو و يه تخت امداد دستشون بود كه يكيشون گفت:
-هرى استايلز؟
ليام:به هر دو تاتون پونصد دلار ميدم و اين موضوع مخفى ميمونه.به هيچكس يه كلمه هم نميگين و ميريم يه بيمارستان كوچيك و خصوصى.درضمن نيازى به پليس نيست اون با اين خانوم دعواش شد و با عجله از پله ها اومد پايين كه پاش پيچ خورد و اينطورى شد.حالا وضعيتش چطوره؟
به من اشاره كرد يعنى اون خانوم منم.كه سريع كيفشو دراورد و دوتا پونصد دلارى گذاشت كف دست يكيشون. اون يكى گفت:
-فك كنم جمجمش شكسته ولى بخاطر دستمالى كه روى سرش فشار دادين خون زيادى از دست نرفته و اگه زود برسونيمش بيمارستان نميره زير عمل.
كه يه دفعه اميل با گريه داد زد:
-پس چرا هيچ غلطى نميكنين؟؟؟؟
و دردناك تر از دفعه هاى پيش زد زير گريه كه اون دوتا شروع كردن و بدن بى جون هرى رو گذاشتن رو تخت و سريع بردنش تو آمبولانس و هممون داشتيم با سرعت سوار آمبولانس ميشديم كه گفت:
-فقط دو تا همراه حداكثر.
هممون به هم نگاه كرديم.
ليام:خب منو اميل ميريم.
كه صداى من بلند شد:
-ليام باور كن اگه من نيام و هرى رو نبينم همينجا خودكشى ميكنم چون من هرى رو هل دادم و تا وقتى كه نبينم زندس احساس ميكنم يكيو كشتم ترو خدا!
ليام به من نگاه كرد و اروم گفت:
-برو تو آمبولانس بشين.
رفتم و تو آمبولانس نشستم كه اميلى از بغل نايل اومد بيرون به سمت ليام:
-ليام يعنى من...
-اميل...ازت ميخوام تو خونه بمونى و حواست...
-من ميام امكان نداره!
و شروع كرد داد زدن.كه نايل از پشت نگهش داشت و اميلى داشت براى آزاد شدن تقلا ميكرد كه يكيشون اومد پايين و يه امپول دستش بود كه به ليام گفت :
-اجازه ميدين بهش آرامبخش تزريق كنم؟
ليام آروم سرشو تكون داد و به نايل گفت:
-حواست بهش باشه نايل!
و اومد و بغل من نشست.هرچقدر پزستار به اميلى نزديكتر ميشد اميلى بيشتر جيغ ميزد تا اينكه جيغ اميل به آخرين حد رسيد و ليام فهميد كه تزريق كرده و چشماشو بست و با دستاش صورتشو پوشوند تا اينكه ديگه صداى جيغ اميلى نميومد و پرستاره با امپول خالى روبروى ليام نشست.ليام با حرص به امپول خالى نگاه كرد و به پرستار با حرص گفت:
-مجبور بودى همشو تزريق كنى؟؟؟
پرستاره آروم و با خجالت عذر خواهى كرد و آمبولانس راه افتاد.داشتم به هرى نگاه ميكردم كه دوتا پرستار دورشو گرفته بودن و جلوى سرشو و بهش ماسك تنفس داده بودن.آمبولانس رسيد به يه بيمارستان كوچيك و اونا با عجله هرى رو بردن تو اورژانس و من و ليام پشت سرشون ميدويديم كه بردنش تو ICU و من و ليام رفتيم پشت صندلى ها نشستيم.ليام هم مثل من قاطى بود و داشت سعى ميكرد كه چيزيو نشكونه.تمام سعيمو كردم كه جلوى ليام گريه نكنم چون تو موقعيتى نيست كه منو دلدارى بده.هيچكس نيست.نه نايل،نه اميل.آروم با بغضى كه توى گلوم بود روى صندليا دراز كشيدم و سعى كردم به سرماى صندليا بى توجه باشم و هميطور سرم كه جايى نداشت.ليام بهم نگاه كرد و جاكتشو دراورد و گذاشت زير سرم.
-ممنون لى...
-خواهش ميكنم.فقط...الا؟
-ها؟
-ميشه باورش كنى؟
هيچى نگفتم.
ليام:اون با من صحبت كرد.اون كارو مولى كرده باور كن.هرى حرفاشو از روى حرص ميزنه تقصير اون نبوده!
-من همين الانم با تموم وجودم باورش دارم.ازچشماش ميشه فهميد.
ليام لبخند زد اما يه دفعه لبخندش محو شد و تلفنشو دراورد و زنگ زد به نايل:
-الو نايل اون چطوره؟
-خوبه.آروم تو تختشه.
-خوابيده؟
-نه داره گريه ميكنه.
ليام با دل پر يه نفس عميق كشيد.
ليام:گوشى رو بده بهش...
يه چند ثانيه زمان برد تا صداى ضعيف اميلى رو شنيد:
-ليام؟
-اميل!من...ببخشيد كه گفتم آرامبخشو بزنه...
-نه اتفاقا...فك كنم يه ذره زياده روى كردم.فقط كاشكى كلشو تزريق نميكرد...
ليام آروم لرزيد و گفت:
-ببخشيد...
-هرى...اون...
-نه اميل نگران نباش كارش به عمل نكشيد الان تو ICU رفته...
-نگران؟چطور ميتونم نگران نباشم ليام ها؟اون رفتهICU چطور ميگى ناراحت نباشم؟
اما اميلى متوجه نبود كه ليامم مثل اون بود.ليام كه تمام اون مدت خودشو كنترل كرده بود صداش شكست و گفت:
-اميل منم دست كمى از تو ندارم...عوض گريه كردنات دعا كن...
اميل يه آه كشيد كه صداى نايل اومد:
-الو؟
ليام:اميل چش شد؟
-گوشيو داد به من.داره ميره دستشويى.
-باشه...من ديگه برم.چيزى شد زنگ بزن...
-خدافظ
-خدافظ
و تلفنو قطع كرد و با لبخند روشو كرد به من:
-قهوه ميخورى؟
سرمو تكون دادم و بهش لبخند زدم.
الا:به لو خبر دادى؟
-نه زنگ ميزنم خبر ميدم.
ليام رفت بيرون و من همونجا دراز كشيده بودم.اگه دوباره چشماى تيله ايش باز نشه چى؟اگه دوباره چالاشو نبينم چى؟فك كنم اون روز روز مرگ منه.من نميتونم بدون اون چشماى تيله اى سبز زنده بمونم...اون الانتوى يكى از اين اتاقاس و هنوز زندگيش رو هواس و دكترا دارن روش كار ميكنن.معلوم نيست چش ميشه...فكر بدن سفيد و بى جون هرى روى تختاى فلزى و لباى بى رنگش و پارچه سفيدى كه پاهاشو پوشونده و دستايى كه بغل بدنشه و اون دكترايى كه دورش جمع شدن و دارن سعى ميكنن برش گردونن لرزه به تنم ميندازه...
د.ا.ن ليام
به لويى زنگ زده بودم و گفته بودم و داشتم با دو تا قهوه ميرفتم سمت بيمارستان كه ديدم از يه تاكسى سه نفر پياده شدن:لويى،نايل و اميل!!!!كى گفته اينا بيان؟ تو اين شرايط؟اميل يه تيشرت طوسى با شلوار تنگ مشكى پوشيده بود با كفشاى پاشنه بلند مشكيش.خب اميل تو بدترين شرايطم كفش پاشنه بلند يادش نميره!اومدن سمت من.اميل منو ديد و دستشو به نشونه ى سلام برام تكون داد و منم با چشماى گرد نگاش كردم.اومد نزديكتر و بدون سلام با عجله گفت:
-بريم تو ديگه!
بقيه هم بهمون رسيدن و لويى داشت با ناراحتى نگام ميكرد.
نايل،اميل،لويى:بريم ديگه!
با سرعت رفتيم تو بيمارستان.اميل تا الا رو ديد رفت سمتش و گفت:
-هرى كدوم اتاقه؟
الا با تعجب نگاش كرد و به يكى از اون اتاقا اشاره كرد.بغض الا رو ميشد فهميد.اميل رفت پشت اتاق و خواست وارد شه كه دستشو گرفتم:
-اميل نميشه كه همينطورى سرتو بندازى پايين برى تو! بايد منتظر باشيم دكتر بياد بيرون!
-از كجا معلوم شايد اون پير خرفت بخواد تا صبح اون تو بمونه چايى بخوره به من چه؟
دوباره داشت صداشو بلند ميكرد.
-اميلى اروم باش اينجا بيمارستانه خونه نيس؟
-چى چيو آروم باشم اصن اون تو داره با هرى چيكار ميكنه؟از كجا معلوم الان نكشتش؟
همه ى بچه ها اومدن سمتمون تا اميلى رو نگه دارن.اميلى گردنبند hope رو انداخته بود.اعتقاد داشت كه شانس مياره.
نايل:اميلى تو رو خدا اروم باش هيچكدوممون نميخوايم يكى ديگمون رو هم بسترى كنن!
اميل:واا حالا جورى ميگى انگار اين چسقله بيمارستان ميتونه جلوى منو بگيره!هرى كو؟(داد زد)
همينطورى كه همه داشتيم جلوى اميلى رو ميگرفتيم دكتر با قيافه ناراحت از تو اتاق اومد بيرون و درو بست:
-متاسفانه مريض شما دووم نياورد...تسليت ميگم.
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...