بچه ها من یه عذرخواهی بزرگ بهتون بدهکارم.خیلی وقته پست نکردم و ببخشید.تمام سعیمو میکنم زود زود آپ کنم.بازم ببخشید این یه ماه کلن تو مود نبودم. :):
......................................
د.ا.ن هری
دفترو تو دستم گرفتم و به سمت پایین رفتم.امیلی رو دیدم که به چشمام خیره شده بود.آره...اون فهمیده که من گریه کردم.لبامو به هم فشار دادمتا جلوی اشک بعدیمو بگیرم ولی از چشمام سر خورد و روی گونم جاری شد.یاد الا افتادم...وقتایی که توی چشمام نگاه میکرد دنبال یه چیزی بود...دنبال من واقعی بود که بشناستم ولی من خودمو ازش مخفی کردم و هری استایلز مغروری بودم که شکستن قلب یه دختر براش اهمیتی نداره..امیل هم داره الان تو چشمای من جست و جو میکنه تا احساساتم رو بفهمه.نمیتونم.دیگه نمیتونم قوی باشم...اشکام سرازیر شد و بغضم شکست...امیل آروم بلندشد و سمتم اومد.من خیلی احمق واحساساتیم که اینطوری گریه میکنم.سرمو پایین انداختم و سعی کردم صدای گریموخفه کنم.دست امیل رو روی صورتم حس کردم که به سمت بالا کشیده شد و باهاش چشم تو چشم شدم اما سریع نگاهم رو ازش دزدیدم.نمیتونم بعد اون رفتار بدی که باهاش داشتم تو چشمای آبی آسمونیش نگاه کنم.اون یکی از بهترین دوستامه..نمیخوام اون رو هم از دست بدم.
-هری،به من نگاه کن.
سرمو بالا گرفتم و تو چشماش نگاه کردم.همون لحظه دستای کوچیکش دورم حلقه شدن.یاد وقتی افتادم که داشت بد جور سر لیام گریه میکرد و مثل یه پرنده زخمی تو بغلم گریه میکرد و الان...این منم که دارم مثل یه پرنده زخمی تو بغلش گریه میکنم.اروم روی شونم گفت:
-باید بری دنبالش هز.
-اما اون دیگه رفته.
-اگه تو بخوای میتونی برش گردونی...عشق همیشه یه راهی پیدا میکنه...برو هز...برو.
و محکم فشارم داد و رفت اونور.توی چشماش نگاه کردم.چطور اون انقد مهربونه؟واقعا بهترین دوستمه.به سمت در رفتم و سریع سوار ماشین شدم و به سمت فرودگاه رانندگی کردم. تنها چیزی که میدیدم چشمای خاکستریش بود که هر دفعه میخندید جمع میشد و هر وقت گریه میکرد مثل دو تا تیله ی خاکستری میدرخشید.تنها چیزی که بهش فکر میکردم بغل های محکمش بود که چشماش رو هر دفعه میبست.تنها چیزیکه میشنیدم صدای خنده های بلندش بود که نمیتونست جلوشو بگیره.تنها چیزی که حس میکردم... عشق بود.که میخواستم فقط توی بغلم فشارش بدم و هیچوقت ولش نکنم.سریع ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.به سمت در فرودگاه رفتم و وارد اونجا شدم.به بورد نگاه کردم... 20 دقیقه دیگه پرواز به مادرید...40 دقیقه ی دیگه پرواز به لس آنجلس...یکی از این دو تاس.به سمت گیت پرواز لس آنجلس رفتم.نمیتونستم پاهام رو حس کنم.چشمام فقط دنبال چشماش بود.سعی کردم از گیت ردشم اما یه دفعه یه مردی که اونجا وایساده بود جلومو گرفت:
-آقای محترم کجا با این عجله؟
-لطفا بزارین برم تو...من فقط دنبال یه نفرم...
-عذر میخوام اما این ممکن نیست.
-لطفا...من اگر نبینمش دیگه نمیتونم.
-و من هم اگر قانون های اینترپل رو بخاطر عشق شما کنار بزار اون ها هم منو کنار میذارن.
از همون جا سرک کشیدم.هیچ اثری ازش نبود...انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین.شاید...شاید داره میره مادرید...بهسمت گیت مادرید رفتم و سعی کردم واردش بشم که یه دفعه مردی که اونجا بود جلومو گرفت.
-کجا با این عجله؟پرواز در حال سوار شدنه!
-لطفا!تروخدا بزارین برم تو.
-نه آقای محترم.
به سمت اولین دیوار شیشه ای ای که دیدم رفتم و وایسادم و دنبالش گشتم.دنبال یه دختر قد کوتاهلاغر ریز اندام باموهای تیره و چشمای طوسی و لبای صورتی و دماغ کوچولوی خرگوشی.این آدم کجاست؟همینطور با چشمام دنبال ردش گشتم که یه دفعه...وای خدای من نگاش کن...با موهای طلایی کوتاهی که هنوز بوی توت میدادن.بهش نمیاد موهاش...حدس میزنم فقط برا این رنگ کرده که جای دستای من از روی موهاش پاک بشه...مثل جای دستام تو دستای کوچیکش و جای لبام رو لبای پف کردش و جای بدنش توی بدنم...سعی کردم تو چشماش نگاه کنم اما برنمیگشت...احساس میکردم چشماش دنبال یه راهین که هرچیزی و که دیدن پاک کنن.همه ی اون لحظه های بی توجهی،همه ی اون لحظه های تحمت و افطرا،همه ی اون لحظه های خیانت و دورویی...اون چشمایی که هردفعه یه رنگی بودن الان به رنگ طوسی بی روح در اومده بودن و نمیشد هیچ احساسی توشون پیدا کرد.صدام رو صاف کردم و گفتم:
-الا!
یه دفعه برگشت سمتم...انگار یه صدایی که داره سعی میکنه نشنوه دوباره گوشاش رو نوازش میکنه.چشمام چشماش رو ملاقات کرد.اون چشما حرف میزدن و توی دریایی از افکار شنا میکردن.میتونستم دردی که توی وجودش زنده شده رو ببینم.مثل خنجری که وقتی ازبدن بیرونش میکشی دوبار زخم میکنه ولی درد باردوم بدتره چون درد اولیو زنده میکنه.لب هاش میلرزید.میخواستم این شیشه ی بینمون وجود نداشته باشه و انقد تو بغلم فشارش بدم که نفسش بالا نیاد. :(: اما من تنها چیزی که به چشم اونمیام یه خنجریه که تاحالا بهش زخم زده و باز هم میخواد بهش نزدیک بشه.اما اون به چشم من...اون...اون فقط یه معجزس که بهتر ازاون وجود نداره...حداقلش برای من بهتر از اون وجود نداره.روش رو سریع اونور کرد و به سمت در رفت.نه...نه الا...تو نمیتونی بری؛وقتی که من...دیوونه وار دوست دارم ال...من...
-الا!من...من دوستت دارم!
یه دفعه وایساد و نگام کرد.
-ببخشید...ولی شما..؟
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...