د.ا.ن الا
-چى؟
احساس كردم دنيا رو سرم خراب شد.يعنى چى كه من نميتونم با هرى برم؟مگه چى شده؟
نايل:تو با من مياى؟
-پس ليلى چى؟
-اون قبول كرده كه نياد.
دلم براى ليلى سوخت.اون بازيچه ى همه ى اين قضايا داره ميشه.همينطور نايل.اون حقشه كه با دوست دخترش بره ولى اينجا با من در عوض گير افتاده.به هرى نگاه كردم.سرشو پايين انداخته بود و بهم نگاه نميكرد.
-هرى؟
هيچى نگفت و سرشو پايين نگه داشت.
-هرى تو دارى به مولى ميرى درسته؟
باز هم هيچى نگفت.حتى نگاهم هم نميكرد.
-هرى لعنتى حداقل جوابمو بده!
داد زدم كه يه دفعه سرشو اورد بالا و تو چشمام نگاه كرد.
-ا...اره...
دستمو بردم لاى موهام و كشيدمشون تا جلوى خودمو بگيرم كه داد نزنم.يعنى اگه الان ولم كنن ميرم يه پرواز به ال اى ميگيرم و بر ميگردم.خسته شدم از اين همه دردسر و پيچيدگى!دلم يه زندگى ساده ميخواد.مثل يه دختر معمولى كه صبح بلند ميشه و قهوشو ميخوره و ميره سر كار،بر ميگرده خونه،شب با دوستش ميره بيرون و ميخوابه.نه دخترى كه دو بار در روز تا مرز تجاوز ميره و عشقش هى به بازى ميگيرتش!متنفرم از اين زندگى كه يه لحظه اروم نداره!
هرى:الا تقصير من نيست...سايمون بهم گفته كه...
-خب چرا نميزنى تو دهن سايمون و بگى نه!
هرى سرشو انداخت پايين و هيچى نگفت.
-تو اگه واقعا مردى بلند شو جلوم وايسا نه اينكه مثل يه موش پشتم قايم شى!
-الا بهت قول ميدم خيلى زود همه ى اين گره ها رو برات باز ميكنم.
-كى هرى؟كى ميخواى اين گره ها رو باز كنى؟
-بهم فرصت بده...
نگاهم رو ازش گرفتم و به نايل نگاه كردم.نايل شونه هاشو به نشونه اينكه "هيچ نظرى ندارم" بالا انداخت و يه لبخند زد.
-الا فقط يه فرصت ديگه...
بهش نگاه كردم.دوباره چشماى سبزش داشتن جادو ميكردن.كارى كه هميشه باهات ميكنن و تورو توى خودشون ميبلعن.
-فقط همين يه بار!وگرنه قسم ميخورم بار ديگه يا جاى من تو اين شهره يا جاى تو!
هرى يه لبخند مضطرب زد و گفت:
-من تو و نايل رو تنها ميزارم...
و از اتاق رفت بيرون.نايل واقعا خوشتيپ شده بود.جاى ليلى خاليه كه الان براش پاپيون بزنه...به سمتش رفتم و براش پاپيون زدم.
-از طرف من از ليلى عذرخواهى كن...
-نيازى به عذرخواهى نيست...اون در هر صورت امشب خونه ى مامانش دعوت بود و بايد ميرفت.
لبخند زدم و بغلش كردم.
-نايل ممنون كه پيشمى...
اون هم دستاشو دورم حلقه كرد و گفت:
-خواهش ميكنم ال...
...................
د.ا.ن اميلى
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...