د.ا.ن الا:
هرى:بله اين درسته و من واقعا عاشق موليم مهم نيست چى بينمون بياد.و اميدوارم هميشه بتونه پيشم باشه... چون هيچ كس نميتونه جاى اونو بگيره.
و اروم خم شد و لپ مولى رو بوسيد.اروم ليوانم و گذاشتم رو ميز و چند قدم عقب برداشتم.خبر نگارا دورشون جمع شده بودن و ازشون هى عكس ميگرفتن.
احساس كردم صداى شكسته شدن قلبم اومد.با هر فلش دوربينا قلب من هزار تيكه ميشد.ديگه نميتونم جمعش كنم...خورد شد.چشمام پر بود و فقط يه پلك ميخواست تا بريزه.همه چى تار بود.هرى واقعا عاشقشه.من هم نميتونم بينشون بيام يا حتى جاى مولى رو بگيرم.لپمو گاز گرفتم و جلوى خودمو گرفتم.هرى هيچوقت نگفت دوست دارم...چقد من دلخوش و خيالبافم.اون عاشقت نميشه الا!!!چند نفر بايد بهت بگن؟؟چند دفعه بايد بشكنى تا اينو بفهمى اخه؟اون دوست نداره!هيچوقت هم نميتونه دوست داشته باشه! به خدا همه ى اين حرفا غلطن كه ميگن قلبتو دنبال كن همه چى درست ميشه.. قلب پايانش شكستنه.هر چيزى كه با دعوا شروع شه با دعوا هم تموم ميشه...مثل من و هرى.االبته اگه ما در كل چيزى رو داشتيم...همه چى به شكستن من در اخر ختم ميشه.خسته شدم.از همه چى...مخصوصا از اين دراماى هرى...هرى ادوارد استايلز!!!خسته شدم ازت! ازت متنفرم!ديگه عاشقت نيستم!!حداقل با احساساتم بازى نميكردى!احساس كردم يه نفر منو بغل كرد.
-الا...
خودمو از بغل نايل كشيدم بيرون و نگاهش كردم. ميخواست يه جورى دلداريم بده اما نميدونست چطورى. از بغلش رد شدم و به سمت پله ها رفتم و از اونا با قدماى تند پايين رفتم و دويدم بيرون.همه ى عكاس ها ريختن سرم.تمام سعيمو كردم كه لبخند بزنم.چقد سخته لبخند زدن وقتى يه بغض ته گلوته و هر لحظه ممكنه شكسته بشه.سريع از بينشون رد شدم و به سوالاشون توجه نكردم و سوار يه تاكسى شدم.
-كجا؟
ادرس خونه ى دست جمعى رو دادم تا برم اونجا.ديگه نميتونم حتى ريخت هرى رو ببينم.احساس ميكنم ميلى ندارم به ديدنش.هيچ احساسى جز تنفر ندارم.هيچى.وارد خونه شدم و از كليد زاپاس استفاده كردم.نميخوام در موردش فكر كنم.عذابم ميده كه يادم بياد تمام اين مدت بازيچه بودم.لباسمو عوض كردم و اب سرد به صورتم زدم.همينطور اب سرد به صورتم ميكوبيدم اما افكار هرى ولم نميكرد.تك تك كلمه هاش توى ذهنم ميچرخيد. رفتم زير دوش و اب سرد رو باز كردم و گذاشتم كه روى بدنم بريزه.با اينكه از بيرون داشتم يخ ميزدم ولى از درون داشتم ميسوختم.ميتونستم حركت تك تك قطرات اب رو روى بدنم دنبال كنم.جالب بود.شايد تنها چيزى كه توى دنياى من درمورد هرى نبود.شير اب رو بستم و از حموم بيرون اومدم و به خودم تو اينه نگاه كردم.شكسته شدم.اونم نه فقط يكم...خيلى.هركس توى چشمام نگاه كنه ميتونه درد رو توش احساس كنه. رنگ چشمام خاكسترى خالصه.هيچوقت اينطورى نميشه غير از مواقعى كه...خب...داغونم.موهاى كوتاهم رو نگاه كردم.از رنگشون بدم مياد.ازشون بدم مياد.منو ياد اون مصاحبه ى لعنتى اى ميندازه كه تمامش تقصير هرى بود.ميشه گفت تمام درد هايى كه اين اواخر كشيدم تقصير هرى بود.چشماى سبزش جادو ميكنه... خاطراتمون جلوى چشمام بود.ورق ميخورد و كارى ميكرد كه روى زانوهام بيفتم و بلاخره زدم زير گريه. اشكام صورتمو ميسوزوند.طوفان درونم داشت نابودم ميكرد پس جيغ زدم.جيغ زدم و چشمامو بستم تا هرى ازش بره...انقد جيغ زدم كه ديگه گلوم نميكشيد و شروع كرده بودم بخاطر تنگى نفسم سرفه كردن.به سختى بلند شدم و اون دستگاه رو توى دهنم گذاشتم و خواستم فشارش بدم كه به خودم تو اينه نگاه كردم.هرى...نابودم كردى.اروم فشارش دادم و تونستم نفس بكشم. رنگ مو رو برداشتم و به موهام زدم و گذاشتم روش بمونه. دلم ميخواد داد بزنم.انقد جيغ و داد كنم كه همه ى دنيا بفهمه. همه جهان بفهمه و كمكم كنه كه اتيش درونم خاموش شه.موبايلم شروع كرد زنگ خوردن.اون هرى بود. چى شده كارش با مولى تموم شده به من زنگ زده؟ سايلنتش كردم و پرتش كردم رو ميز.عكسى كه روى اكانتش بود عكس خودم و خودش بود روى مبل كه خوابيده بوديم بعد فيلم.من خواب بودم و اون ازمون عكس گرفته بود.اروم لبخند زدم و ياد اون روزى افتادم كه رقصيديم.ديوونگى تموم بود ولى اون هنوز پا به پام بود.شايد اون روز بايد تنها روزى با هرى باشه كه توى خاطراتم بمونه.دلم ميخواد بقيه ى اونا رو دور بريزم ولى نميتونم.همشون با هم تو ذهنم هك شده.رنگ رو از روى موهام برداشتم و اونارو اب كشيدم.شبيه يه ادم ديگه شدم.تاحالا اين شكلى خودمو نديده بودم.هميشه موهام تيره بوده.همه چى بايد تغيير كنه.از موهام تا زندگيم. ميخوام براى يه مدت از همه فاصله بگيرم و بعدش كسايى كه ميخوام رو تو زندگيم بيارم.اروم از توى حموم بيرون اومدم و لباس پوشيدم و به سمت اشپز خونه رفتم و يه ليوان قهوه براى خودم درست كردم.همزمان زنگ زدم اميل.اميلى بعد از چند تا بوق جواب داد:
با خنده:الو سلام ال ميدونى چند وقته دنبالتم تو سالن؟
يعنى اون هنوز نميدونه كه چه اتفاقى افتاده؟
-ام...من خونم..
-اوه(لحنش ناراحت ميشه يعنى دوزاريش افتاده) الان ميام.
نه...اين خيلى خودخواهيه كه بخاطر من به شبش با ليام گند بخوره.
-نه نميخواد فقط بگو كليد خونمون كجاس ميخوام برم اونجا.
-خونمون؟
-اون خونه اى كه از اول قرار بود با هم بريم توش!
-اوه...الا...ام ميخواستم در اين مورد باهات صحبت كنم...
هيچى نگفت و از اون ور صداى اهنگ ميومد.
-خب؟(لحن الا عصبانى ميشه)
-ام...من فك كردم كه من كه ميرم با ليام تو اپارتمانش تو هم كه با هرى خيلى خوب شده بودى...
-چى؟
-سر همين...خونه رو بيخيال شدم...
-تو چيكار كردى؟
-ال...
-فك نكردى بايد از منم بپرسى؟اصلا به خودت چطور همچين اجازه اى رو دادى؟اينم يكى از منطقاى مسخرته؟؟؟
-ال...
-نه اميلى...منو ال صدا نزن...فك كردم تو دوستمى! مگه از اول قرار نذاشتيم كه وقتى از ال اى اومديم لندن از هم جدا نشيم و تو يه خونه باشيم؟اينطورى پشت دوستتو تو شرايطاى سخت دارى؟
-الا لطفا...بزار توضيح بدم..
-نه اميلى...به هركى كه اجازه دادم برام توضيح بيشتر ضرر كردم...ديگه بسه...
و تلفنو قطع كردم و اشكى كه از چشمم اومد پايين رو پاك كردم.همين كم بود...
............................همه رفتين درسخون شدينا!!!اين چه وضعه سين ها و راى هاس؟شكايت دارم واقعا!
YOU ARE READING
mad love(H.S)
Fanfictionچشمات رو ببند و بزار قلبت راهت رو نشونت بده... یا بزار عقلت راهنماییت کنه چون اون چیزی رو میدونه که قلبت نمیدونه.... کدوم؟ همه ی زندگی همینه...همه چی به این تصمیم بستگی دره...