کتاب

1.4K 263 48
                                    

فردا صبح دوباره مشغول به کار شدن . رنگ‌کردن دیوارا تموم شده بود چیزی که‌مونده بود تزئینات و میز و صندلی بود . همه شون خسته شده بودن .

مخصوصا زین . برای آدم تنبلی مثل اون سخته که این حجم کار رو دوشش بیفته . اونم پیش کسی مثل سیدنی که مثل چی ازت کار میکشه . اما زین دوست نداشت از اینجا بره . حتی عاشق اینجا بود . آرزو میکرد این دو هفته هیچوقت تموم نشه.

_بذار کمکت کنم

لیام گفت و بدن زین روی آتیش بود .‌حس میکرد هر لحظه قراره بسوزه
.
اونا باهم تخته رو‌به سمت استیج بردن تا بندازشون اونجا .

_مرسی

زین بعد از اینکه کارشون تموم شد گفت .

_خواهش میکنم

چشمای شکلاتی لیام پر از خنده شد ، زین مطمئن بود از زل زدن بهشون خسته نمیشه .

_میتونی برقصی؟

_هیچوقت نتونستم یاد بگیرم

_واقعا؟ این رقص خیلی معروفیه معمولا همه بلدن .‌چه مین چه مد

_آره اما هیچوقت رقاص خوبی نبودم

_شاید بتونم بهت یاد بدم؟

زین با چشمای گشاد شده به لیام نگاه کرد .‌دور و اطراف زیر چشمی پایید و دید همه مشغول کار خودشونن

_شاید یه وقت دیگه

زین جواب لیامو داد و اون سرشو تکون داد .

_واقعا دوست دارم یاد بگیرم

اون لبخند پرستیدنی دوباره رو صورت لیام ظاهر شد و بعد اون رفت و گوشه ی استیج نشست . از کنارش یه کتاب برداشت و شروع به خوندنش کرد .

_کتاب دوست داری؟

زین پرسید و رفت کنار لیام نشست 

_آره ، تو چی؟

زین شونه هاشو بالا انداخت

_نه زیاد ، اما یه دوست دارم که کتاب خیلی دوست داره

_واقعا؟

_آره همیشه داستاناشو برام تعریف میکنه

بینشون سکوت شد .‌زین اینو دوست نداشت ، میخواست تا آخر عمرش صدای لیامو بشنوه. این غیر ممکن بود و خودشم میدونست .

پس حالا که فرصت داشت میخواست صدای لیامو تو ذهنش داشته باشه تا تو نبودش هی تو ذهنش بتونه  پخشش کنه .

_موضوع این یکی چیه؟

_راجب دوتا دختره که عاشق هم میشن ولی توی قرنتینه شون این بر خلاف قوانینه

_اوه آره ، درباره ش شنیدم

_درباره ی قرنتینه؟

صدای تعجب زده لیام زینو جذب کرد تا برگرده و به صورتش نگاه کن . یه تای ابروش بالا بود و تعجب تو چشمای شکلاتیش موج میزد .

Benefit (Ziam) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora