یک، دو، سه... چهارپنجششهفت.
ضربه ها پشت سر هم به کیسه بُکس بیچاره وارد میشدن. لیام با بیرحمی به جون کیسه افتاده بود. مشت میزد و مشت میزد و مشت میزد.
اما بازم خالی نمیشد. هرچی مشت میزد نمیتونست اون چشمارو از ذهنش پاک کنه. هرچی مشت میزد ذهنش خالی نمیشد. به طور کامل داشت بدنشو خورد میکرد. مشتاش درد میکردن. دستش داشت بخاطر پنج دقیقه استراحت به لیام التماس میکرد.
اما مغز لیام میگفت که باید مشت بزنه. باید مشت میزد تا همه چیز از ذهنش بره. داشت همه چیزو فراموش میکرد حتی اسمشو. اما اون چشما بیخیالش نبودن. الان میفهمید. الان میفهمید اون صدا چقدر آشنا بود.
یک ماه و چند هفتهست که داره حسی که به زین داره رو نادیده میگیره. یک ماه و چند هفتهست که داره خودشو با فکر یه پسر با موهای طلایی غرق میکنه. اولش شیرین بود. اما هرچی پایین تر میرفت همه چیز بیشتر تاریک میشد.
هرچی بیشتر غرق میشد بهتر میفهمید که داره توی یه باتلاق فرو میره. نه یه دریای پر از طلایی.
طلایی داشت جای خودشو به مشکی میداد. لیام هیچوقت همچین فکری راجب زندگیش نمیکرد. اون فکرای غیرقانونی داشت اما کاری بر خلاف قانون نمیکرد. اما الان داره قانون شکنی میکنه.
واقن دست خودشه؟ اون نمیخواست که غرق بشه. اما خب. دریاش برای غرق شدن خیلی زیبا بود. نمیدونست قراره تهش به سیاهی برسه.
ذهنش پر از سوال بود. چطوری، فقط میخواست بدونه چطوری اون غریبهی موطلایی همون پسر مومشکی باشه. اون یه مد بود. اما لیام نبود. از اینکه تو محوطهی خودش بود مطمئن بود. پس چطوری یه مد میتونست وارد محوطش بشه.
هرچی بیشتر ضربه میزد بیشتر تو گنگی فرو میرفت. بیشتر همه چیزو باهم قاطی میکرد. دیگه صدایی رو نمیشدید. چیزی رو نمی دید جز دوتا چشم طلایی. همه چیز داشت محو میشد جز اون چشما.
لیام واقعا داشت غرق میشد.
***
_اولین روزی که دیدمت یادته؟
سیدنی از زین پرسید. اون به نظر توی خودش بود. سیدنی این وضعیت رو دوست نداشت. اینکه ببینه بهترین دوستش هرروز داره نابود میشه براش سخت بود.
اما با حرفی که زد یه لبخند محو روی صورت زین اومد.
_هیچوقت اون روز رو فراموش نمیکنم.
فلش بک
سیدنی توی محوطهی بچه ها بود. هروقت از بالا خسته میشد میومد این پایین. به بچه ها نگاه میکرد. تحسینشون میکرد و به یاد میاورد زمانی رو که خودشم بچه بود.
داشت نگاهشو بین اونا میچرخوند. همشون باهم بازی میکردن. چه مد چه مین. هیچگناهی نداشتن. هیچ چیزی نمیدونست. اونا مثل خمیر پیتزا بودن.
YOU ARE READING
Benefit (Ziam)
Fanfiction_عاشقم نشو _اگه شدم _نباید بشی _اگه شدم _فراموشم کن _اگه نتونستم _باید بتونی _اگه نتونستم! _باید باهاش زندگیکنی _اگه نتونستم _میتونی _وقتی بهت نگاه میکنم توی چشمای قهوهایت یه دنیای دیگه وجود داره که من دارم توش زندگی میکنم. پس ازم نخوا...