شیکاگو

525 133 20
                                    

شب شده بود و صدای زوزه‌های گرگ ها به گوش میرسید. ماه توی آسمون زیباتر از همیشه داشت میدرخشید.

بازمانده‌های قرنتینه‌ی‌استایلز توی یه غار نشسته بودن و‌ یه آتیش داشت بینشون میسوخت.

زین خودش رو توی بغل لیام مچاله کرده بود تا گرم بمونه. بقیه‌هم بهم چسبیده بودن، تا بتونن گرما رو توی خودشون نگه دارن.

_از اینجا متنفرم

الکس گفت درحالی که دندوناش داشتن بهم ساییده میشدن، سیدنی چشماش رو براش چرخوند و گفت.

_اگر ناراحتی میتونی بری بیرون و از سرما یخ بزنی

بعد از جاش بلند شد و با رفتنش اد نزدیک بود زمین بخوره. از کنار زین رد شد و‌ زین هم ازجاش بلند شد.

_کجا داری میری؟

لیام سریع پرسید و دستش رو گرفت. زین لبخند بهش زد و آروم گفت.

_سریع برمیگردم

سمت سیدنی رفت و سعی کرد دقت کنه که اون داره توی دیوار ته غار چی می‌نویسه.

_داری چیکار میکنی؟

سیدنی نگاهش رو از نقاشیش گرفت و به زین لبخند زد.

_برای نسلای آینده یادگاری به جا میذارم

زین سری تکون داد و به نقاشی سیدنی خیره شد که داشت چندتا آدم خطی می‌کشید.

_چطوری فرار کردی؟

سیدنی گیره‌ی‌ مفتولی رو از توی جیبش درآورد و به زین نشونش داد. بهم نگاه کردن و لبخندی زدن.

_البته، همیشه توی جیب عقبت بود

_یه ذره طول‌ کشید. مدام داشتم غرق میشدم

سیدنی براش توضیح داد و دست از نقاشی کردن کشید. رو به زین کرد.

_من هیچوقت تو رو اینطوری ندیده بودم زی، به نظر خوشحال میای

_خوشحالم؟

زین با پوزخند گفت. انگار سیدنی بزرگترین جوک‌ زندگیش رو تعریق کرده.

_من روی ابرام اس، با لیامم جایی که منفعت هیچ معنی نداره، جایی که بدون هیچ دردسری میتونیم باهم باشیم

_خب این بیرونم دردسر خودشو داره

_مهم نیست تا وقتی که اون پیشمه

حرفش رو‌ زد درحالی که هنوز داشت به لیام نگاه میکرد. برای یک لحظه اونم متقابلا بهش خیره شد و بهش لبخند زیبایی زد. زین مطمئن بود دیگه هیچ چیز توی زندگی براش مهم نیست.

_برو پیشش بشین، فکر نکنم پیش نای و لویی زیاد راحت باشه

پس‌‌ زین رفت تا لیام رو از دست جیغ جیغای نایل و لویی نجات بده. بعد از ده دقیقه سیدنی هم بینشون نشست.

Benefit (Ziam) Où les histoires vivent. Découvrez maintenant