شب شده بود و صدای زوزههای گرگ ها به گوش میرسید. ماه توی آسمون زیباتر از همیشه داشت میدرخشید.
بازماندههای قرنتینهیاستایلز توی یه غار نشسته بودن و یه آتیش داشت بینشون میسوخت.
زین خودش رو توی بغل لیام مچاله کرده بود تا گرم بمونه. بقیههم بهم چسبیده بودن، تا بتونن گرما رو توی خودشون نگه دارن.
_از اینجا متنفرم
الکس گفت درحالی که دندوناش داشتن بهم ساییده میشدن، سیدنی چشماش رو براش چرخوند و گفت.
_اگر ناراحتی میتونی بری بیرون و از سرما یخ بزنی
بعد از جاش بلند شد و با رفتنش اد نزدیک بود زمین بخوره. از کنار زین رد شد و زین هم ازجاش بلند شد.
_کجا داری میری؟
لیام سریع پرسید و دستش رو گرفت. زین لبخند بهش زد و آروم گفت.
_سریع برمیگردم
سمت سیدنی رفت و سعی کرد دقت کنه که اون داره توی دیوار ته غار چی مینویسه.
_داری چیکار میکنی؟
سیدنی نگاهش رو از نقاشیش گرفت و به زین لبخند زد.
_برای نسلای آینده یادگاری به جا میذارم
زین سری تکون داد و به نقاشی سیدنی خیره شد که داشت چندتا آدم خطی میکشید.
_چطوری فرار کردی؟
سیدنی گیرهی مفتولی رو از توی جیبش درآورد و به زین نشونش داد. بهم نگاه کردن و لبخندی زدن.
_البته، همیشه توی جیب عقبت بود
_یه ذره طول کشید. مدام داشتم غرق میشدم
سیدنی براش توضیح داد و دست از نقاشی کردن کشید. رو به زین کرد.
_من هیچوقت تو رو اینطوری ندیده بودم زی، به نظر خوشحال میای
_خوشحالم؟
زین با پوزخند گفت. انگار سیدنی بزرگترین جوک زندگیش رو تعریق کرده.
_من روی ابرام اس، با لیامم جایی که منفعت هیچ معنی نداره، جایی که بدون هیچ دردسری میتونیم باهم باشیم
_خب این بیرونم دردسر خودشو داره
_مهم نیست تا وقتی که اون پیشمه
حرفش رو زد درحالی که هنوز داشت به لیام نگاه میکرد. برای یک لحظه اونم متقابلا بهش خیره شد و بهش لبخند زیبایی زد. زین مطمئن بود دیگه هیچ چیز توی زندگی براش مهم نیست.
_برو پیشش بشین، فکر نکنم پیش نای و لویی زیاد راحت باشه
پس زین رفت تا لیام رو از دست جیغ جیغای نایل و لویی نجات بده. بعد از ده دقیقه سیدنی هم بینشون نشست.
YOU ARE READING
Benefit (Ziam)
Fanfiction_عاشقم نشو _اگه شدم _نباید بشی _اگه شدم _فراموشم کن _اگه نتونستم _باید بتونی _اگه نتونستم! _باید باهاش زندگیکنی _اگه نتونستم _میتونی _وقتی بهت نگاه میکنم توی چشمای قهوهایت یه دنیای دیگه وجود داره که من دارم توش زندگی میکنم. پس ازم نخوا...