وقتی زین چشماشو باز کرد دیگه لیام کنارش دراز نکشیده بود. با یه تخت خالی مواجه شد. ترسید که همش خواب بوده باشه برای همین سریع روی تختش نشست، اما با دردی که توی قسمت پایین بدنش حس کرد فهمید همه چیز واقعی بوده.
یه لبخند زد و خودشو روی تخت پرت کرد. دستی روی لباش کشید. لبای لیام روی لباش قرارداشتن. دستشو اینبار روی سینش کشید. لیام وسط سینشو بوسیده بود. دستاش به سمت گردنش رفتن. لیام اونجا لاو بایت گذاشته بود.
با به یادآوری همهی اینا لبخند زین عمیق تر شد. به پهلو خوابید و اون یکی بالشتشو بو کرد. بالشتی که هنوز بوی موهای لیامو میداد. زین توی بالشت جیغ کشید واینبار بلند خندید.
بالاخره تصمیمگرفت لباساشو بپوشه از اتاقش بیرون بیاد. توی راه رو دنبال سیدنی گشت و دید اون مثل همیشه داره به فرشته ها کمک میکنه.
وقتی بالاخره اون رفت سیدنی به زین نگاه کرد که داشت به سمتش میومد و بعد بلندترین خندشو سر داد. به طوری که زین سرجاش خشکش زد و همه بهش نگاه کردن.
زین یه نگاه به خودش انداخت. نه لباسشو برعکس پوشیده بود و نه چیزی روی صورتش بود. نزدیک تر رفت و وقتی سیدنی نزدیک بود از خنده زمین بخوره گرفتتش.
_چیزی شده؟
زین پرسید و به سیدنی نگاه کرد که چشماش قرمز شده بود و داشت ازش اشک میومد. سر تا پای زینو نگاه کرد و دوباره زد زیر خنده.
_خدای من
اون گفت و خندش شدید تر شد. زین همینطوری مات و مبهوت داشت نگاش میکرد.
_پس اون بزرگ بود
گوش زین با شنیدن این حرف سوت کشید. صدتا رنگ عوض کرد. صورتی، قرمز، بنفش، گلبهی و ...
_چرا اینو میپرسی؟
_رفیق تو داری میلنگی
سیدنی گفت و یه دونه زد روی شونهی زین باعث شد اون بیشتر قرمز بشه.
_این اصلا بامزه نیست 2
_اگه خودتو میدیدی این حرفو نمیزدی
_حالا هرچی
زین گفت ومعلوم بود هنوز داره آب میشه توی زمین. سیدنی یه تنه بهش زد و با نیشخند گفت.
_جواب سوالمو ندادی
زین یه مشت زد توی بازوش اون آی بلندی گفت. اما بعد دوباره زد زیر خنده.
_چرا من با تو دوستم؟
_چون من آدم دوست داشتنیای هستم زی
_برو گمشو از جلو چشم
بعد همونطور لنگ لنگون به سمت دیوار رفت و اونم پشت سرش راه افتاد. رو به روی دیوار نشست و هیس بلندی کشید. لعنتی اون واقعا درد داست.
YOU ARE READING
Benefit (Ziam)
Fanfiction_عاشقم نشو _اگه شدم _نباید بشی _اگه شدم _فراموشم کن _اگه نتونستم _باید بتونی _اگه نتونستم! _باید باهاش زندگیکنی _اگه نتونستم _میتونی _وقتی بهت نگاه میکنم توی چشمای قهوهایت یه دنیای دیگه وجود داره که من دارم توش زندگی میکنم. پس ازم نخوا...