خوشحال و خیالات

1.2K 239 17
                                    

صبح روز بعد زین از خواب بیدار شد. دستی بین موهاب مشکیش کشید و اونارو تو آینه چک‌کرد.
دنبال اثری از رنگ طلایی بینشون میگشت که نتونست پیداشون کنه. آهی از روی آسودگی کشید و از اتاقش خارج شد.‌

روزی خوبی به نظر میرسید. عجیب بود که این به فکر زین رسید چون معمولا هر روزش بدتر از دیروزه. اما امروز فرق میکرد.

زین با یه لبخند احمقانه جواب سلام سیدنی رو داد. وقتی نایل اومد به این فکر نکرد که چرا اون پسر اینقدر خوشحاله و تمام روز یه آهنگ مسخره رو داشت زیر لب زمزمه میکرد.

_به نظر میاد یکی امروز خوشحاله

سیدنی به زین طعنه زد و اون لبخند مسخرشو از لبش پاک‌ کرد، به جاش یک قیافه‌ی تعجب زده بامزه به خودش گرفت.

_چی؟

یه نیشخند روی لب سیدنی اومد و نایل یه جای سیدنی حرف زد.

_6 پسر دیشب اصلا ندیدمت

_به نظر بهش خوش گذشته، بدون ما

سیدنی با همون نیشخندش گفت و زین واقعا میخو‌است گردنشو بشکونه.

_در واقع من بعد از چند دقیقه اومدم پایین چون حوصلم سر رفت

_یالا پسر هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر از مهمونی ها بدت میومد‌‌. اونا محشرن

نایل گفت و زین سری تکون داد.

_آره اما، خب میدونی زیاد اهلش نیستم

نایل سری تکون داد و رو‌به سیدنی کرد.

_راستی دیشب چسزی دستگیرت شد؟ که چرا هری فقط جاستینو دعوت کرده بود؟

سیدنی شونه بالا انداخت.

_هر وقت نوشیدنی یا هر کوفت دیگه ای براشون میبردم، ساکت میشدن

_عجیبه، از اونجایی که هری هم زیاد از‌ جاستین خوشش نمیاد و حالا اینقدر دارن مخفیانه حرف میزنن

سیدنی فقط شونه هاشو بالا انداخت و یه چنگال به کیکش زد.

_مربوط به رئیسای قرنتینه میشه، نه ما

بعد از تموم کردن صبحانه شون زین توی اتاقش‌رفت و سعی میکرد تا خودشو با نقاشی هاش مشغول کنه. اما نزدیک نیم ساعت بود که به یه صفحه ی سفید خیره شده بود.

در اتاقش باز شد و‌ سیدنی وارد اتاقش شد.

_لعنتی سیدنی واقعا فکر‌ کردی اون در برای دکوره؟

_حواست باشه منو چی صدا میکنی 6

_حالا هرچی

زین چشام هاشو برای سیدنی چرخوند و اون کنارش نشست. از قیافش مشخص بود که میخواد تمام اطلاعات دیشبو از ذهن زین تخلیه کنه.

Benefit (Ziam) حيث تعيش القصص. اكتشف الآن